شب نوشت (۱۰۷)_بی گروهی
به نام او
در وضع عجیبی مینویسم. در حالی که ورم غدهی لنفاوی گردنم از صبح آزارم داده. در وضعی که دیروز هم وسواس آزارم داد. در وضعی که یکی از دوستان معدودم در آلمان دارد ازدواج میکند و برایش خوشحالم ولی به آیندهی خود فکر میکنم که شاید تنهاتر شوم و حتی به این مسئله هم مطمئن نیستم چون که نمیدانم تا چند صباح دیگر در اینجا خواهم بود.
و در وضعی که ددلاینها پشت سر هم میآیند. هر هفته باید کاری انجام میدادهام. چند روز دیگر هم باید ارائهای به انگلیسی برای جمعی دهم که برایم اصلاً آسان نیست. آن انگلیسی که چهار پنج سال پیش حرف میزدم کجا و این انگلیسی دست و پا شکستهی امروز کجا. الان تنها زبانی که خوب حرف میزنم فارسی است که آن هم زیاد اینجا کاربرد ندارد.
وضع برای من تا همین چند ماه قبل هم چنین نبود. شاید فقط در سربازی بود که اینقدر کار میکردم. اینقدر کار میکنم که نمیفهمم وضع خودم را و حتی وقت نمیکنم به قبل خود و آیندهی خود فکر کنم. و این مسئله چیزی نیست که میخواستم. نمیخواهم بگویم که از همه چیز ناراضیام، اما از این بعد که باید سگدو زد خوشحال نیستم. اسمش است که اینجا کسی کارت نمیزند و هر که هروقت خواست میآید و میرود. دقیقش این است که اینجا آنقدر آدم کار میکند که کارت زدن لازم نیست. وقتی روزی بالای هشت ساعت آدم خودش باید کار کند تا کار کمی پیش برود کارت زدن لازم نیست. دوست دارم همه کار را با روش خودم انجام دهم: آهسته و پیوسته. ولی انگار در این روزها و ماهها امکان چنین چیزی آنجور که باید فراهم نیست.
شاید این روزها را روزهای انقطاع بتوانم بنامم. روزهایی که از قبل خودم جدا شدهام.
از گروهها: از انجمن ادبی باران جدا شدم. جایی که گمان میکردم به آن متعلقم. جایی که وقتی در آن میرفتم با خود میگفتم من بالاخره بعد از سالها بیگروهی، دیگر گروهی برای خودم پیدا کردهام. این را دو سه بار علناً هم به بچههای باران گفته بودم. ولی از آنجا هم جدا شدم. بعد از اعلام در گروه مبنی بر اینکه اهداف دیگری در زندگی دارم و باید به آنها برسم.
از متمم جدا شدم. به این معنی که از آن استفاده میکنم، اما دیگر تعلق سابق را به آن ندارم. واژهای را محمدرضا به کار میبرد به اسم «متممی». بعد از یکی دو سال احساس متممی بودن، فهمیدم که من متممی هم نیستم. فعلاً یک کاربر متمم هستم و دیگر هیچ.
از رواندرمانی هم جدا شدم. از سه سال رواندرمانی چیزهای خوبی نصیبم شد، اما چند ماه بود مرتب به خود میگفتم که کافی است. دیگر نتوانستم ادامه دهم، هرچند خلاء آن را با پوست و گوشتم لمس میکنم.
از خانواده هم که به طور فیزیکی جدا شدهام. وقتی اقوام را میبینم از خاطراتشان با یکدیگر حرف میزنند که «یادش بخیر و چه خوب بود که فلان جا رفتیم و فلان کار را کردیم و چقدر خوش گذشت و …» و منی که میبینم دیگر جزء آن خاطرات هم نیستم. من برای آنها یک مسافر هستم که چند روزی کنارشان هست.
خلاصه، یک مدت که میگذرد به خودت میآیی و میبینی که دیگر عضو «هیچ جا» هستی. تنها جمعی که به آن تعلق داری جمع تنهایان است؛ جمعی که اعضایش همدیگر را نمیشناسند.
خلاصه، از جاهای زیادی جدا شدم. اما به جایی نپیوستم. تعلقی به جایی ندارم. نه در دانشگاه جای پایی برای خودم باز کردهام. نه در محل زندگی. و نه علاقهای به آشنایی بیشتر با بسیاری از ایرانیان خارجنشین دارم. آدم فکر نمیکند که تعلق به یک گروه یک نیاز واقعی باشد، اما آری چنین است ای برادر.