شب نوشت

شب نوشت (۹۱)

به نام خدا

در درس‌های مربوط به گیاهان دارویی که در دانشگاه می‌خواندیم، با لغتی آشنا شدیم که در ذهنم جا خوش کرد: بطئی.

استادمان می‌گفت گیاهان خیلی وقت‌ها خاصیت بطئی دارند. یعنی یک بار به مقدار کم بخوری اتفاق خاصی نمی‌افتد. دو بار هم بخوری باز هم اتفاق خاصی نمی‌افتد. اما اگر به این کار برای مدت‌ها ادامه دهی، می‌بینی که تغییراتی در وضعیت بدنت حاصل شده. اثر آن گیاه، بطئی بوده؛ اثر گذاشته، اما به کندی.

گهگاه به خودم فکر می‌کنم و به اینکه چقدر از ویژگی‌های شخصیتی که در وجودم پیدا شد، بطئی به وجود آمده‌اند و چقدر از آنها دفعتاً. فکر می‌کنم آن صفات که بطئی بوده‌اند_ قطرات آب و سنگ_ بیشتر در جانم نشسته باشند.

با خود می‌گویم که شاید برای دیگران هم تغییرات بطئی ماندگارتر باشند. آیا من با اطرافیان خود مثل خود رفتار می‌کنم؟


چه می‌توان گفت؟

با خداحافظی از داروخانه‌ای که حدوداً پنج سال پیش کارت را در آن شروع کردی، چه احساس غریبی به تو دست داد. و وقتی با همکار پیرت خداحافظی کردی و غم را در چشمانش دیدی، چقدر خودت را نگه داشتی که زیر گریه نزنی. و بعد با خودت گفتی اگر چنین کرده بودی آیا اتفاق بدی می‌افتاد؟

زیاد شده‌اند. خیلی زیاد. زیاد شده‌اند کارهایی که روزی که شروعشان کردی، فکر نمی‌کردی اینقدر طول بکشند. داروخانه‌ای که رفتی یکی از آنها بود. دیگری خداحافظی با انجمن ادبی بود. از رفتن به آن یکی شش سال می‌گذرد.

و اکنون که اینجا می‌نویسی هم نمی‌دانی تا چه زمانی به نوشتن در وبلاگ، در این خانه که روزی دوست‌داشتنی بود، ادامه خواهی داد. اما می‌نویسی. خانه‌های تو دیگر مال تو نیست. خانه‌های حقیقی. خانه‌های مجازی. سوار بر موج هستی و ساحلی نمی‌شناسی.


چقدر از این یکی دو ماهم در اتوبوس گذشت.

اتوبوس‌هایی که صدایشان در دل شب شبیه زوزه است.

اتوبوس‌هایی که تا چهار پنج سال پیش، برای رفتن به این شهر و آن شهر مهمانشان بودم و به زوزه‌هایشان عادت کرده بودم.

ولی همان اتوبوس‌ها امروز ناقض آرامش من‌اند. چاره‌ای نیست. میزبانان چندان خوبی برای من نیستند، اما طوری شرایط پیش رفت که برای مدتی مرتب مهمانشان باشم.


و به این فکر می‌کنم که چقدر بشر در تکاپوست.

از این شهر به آن شهر.

از این ایستگاه مترو در تهران به ایستگاه دیگر.

می‌دود. سریع راه می‌رود. از لای جمعیت خودش را سریع به مقصد می‌داند. اما نمی‌داند مقصد کجاست.

و ته تهش‌ شاید خودش نمی‌داند که چه می‌کند.

به تکاپو عادت داریم. ترک عادت موجب مرض است. خود عادت هم که پشتش_ حداقل برای دقایقی_ فکر نباشد مرض است.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا