شب نوشت (۱۰۳)
به نام او
من ۳۰ آذر ۱۳۹۸ از دانشکده داروسازی فارغالتحصیل شدم. چهار سال گذشت. پیش از این، روضهی اینکه تغییرات بسیاری کردم را خوانده بودم و دیگر نیازی به تکرار نیست. چیز دیگری که تنها میتوانم اضافه کنم این است که سخت گذشت. این سختیها آثاری بر وجودم گذاشت که فکر میکنم دیگر برگشتپذیر نیست. الحمدلله.
این روزها گاهی یاد اکانتهای اینستاگرام خودم و دیگر دانشجویان داروسازی و پزشکی آن سالها میافتم. جزئی از بخش bio آن رشتهی ما بود: pharmacy student/pharmacist to be/MD student و عباراتی دیگر از این قبیل. اکثراً هم به انگلیسی. انگلیسی بودنش الان به ذهنم رسید.
چند روز پیش به این فکر کردم که چقدر معرفیهای ما از خودمان در bio ها بیاهمیت بوده است. یادم میآید که حدود سه چهار سال پیش که هنوز اینستاگرام داشتم آن قسمت معرفی را حذف کردم، چون فهمیده بودم که رشتهام اهمیتی ندارد*. بعدها فهمیدم که خودم هم در اینستاگرام اهمیتی ندارم و وقتی نیستم جز دو سه نفر کسی ککش هم نمیگزد. همان دو سه نفر هم که گویا ککشان میگزید، یکی دو بار به من گفتند برگرد و بعد بیخیال شدند، جز مادرم، آن هم به خاطر اینکه میخواست دستورهای آشپزی اینستاگرام را برایم بفرستد.
احتمالاً بود و نبود یک یا چند سیاستمدار/سلبریتی/روشنفکر/و افراد با دیگر عناوین هم هیچ اهمیتی ندارد. اره و اوره اگر از اینستاگرام بروند، بیشتر مردم شمسی کوره را دنبال میکنند تا احساس خلاء نکنند. بدبخت آنهایی که از ترس ریزش دنبالکنندگانِ تحت تاثیر پروپاگاندا حرف ناروایی میزنند. و چقدر سخت که کسی بخواهد در آن جو حرفی که فکر میکند درست است که همراستا با پروپاگاندا نیست را بزند.
امسال شب یلدا را جشن نگرفتم. کسی نبود که با او جشن بگیرم. وقتی کسی نیست دلیلی بر جشن گرفتن ندارم. آدم با در و دیوار که شب یا روز خاصی را جشن نمیگیرد. میگیرد؟
در عوض رفتم مسجد. همان شب خبر دادند که قرار است مسجد تعطیل شود، برای مدتی نامعلوم. و چه خبر تلخی بود برای همهی ما. آن مرد عراقی که قرآن یاد میدهد یادی از جد پیامبر (ص)، عبدالمطلب، کرد که به ابرهه گفت خداوند خود از خانهاش حفاظت میکند. میگفت این خانه هم صاحبی دارد و خودش تدبیرش میکند. فعلاً تدبیر آدمها به جایی نرسیده. ببینیم خداوند چه تدبیر میکند. آن پیرمرد ایرانی که خودش از بنیانگذاران مسجد بود هم غمگین بود. چرا غمگین نباشد؟ آن مسجد برای سالهای زیادی شیعیان هلند و آلمان را در خود جمع میکرد.
احساس یتیمی میکنم بابت بسته شدنش. و این احساس شاید بین همهی اهالی آن مسجد مشترک باشد.
دقیق یادم نمیآید چه حرفی را در اینجا زدهام و چه حرفی را نه. از بدیهای شبنوشت بیعنوانی است. خیلی از شبنوشتهایی که در پیشنویسها میگذاشتم را هیچوقت منتشر نکردم و نمیدانم حرفی که میزنم قبلاً منتشر کردهام یا نه.
پ.ن. *اما به نظر من، اگر پیج کاری باشد اهمیت دارد. پیج من و امثال من کاری نبود.
سلام دکتر. امیدوارم حالت خوب باشه توی غربت. چند ماهی بود نوشته هات رو نخونده بودم و خیلی وقته که با هم حرف نزدیم. ۳-۴ نوشته ی اخیرت رو که خوندم نتونستم بدون این که حرفی بزنم رد بشم. نوشته هات خیلی خیلی دل نشین بود برای من. مثل نوشته های چند سال گذشته ت که خیلی دلی بود. هر قسمت از نوشته ت یه جور منو به فکر وامیداشت و یاد چیزی توی زندگی خودم مینداخت. امیدوارم که قلمت همیشه روون و به راه باشه و خودت هم سلامت باشی.
سلام.
لطف داری.
اتفاقاً چند روز پیش به یادت افتادم و به آخرین مطالبی که در تلگرام برای هم فرستاده بودیم نگاهی انداختم. دیدم که از اون زمان، که حدوداً یک سال ازش میگذره، باز هم تغییر کردهام و روحم در حال و هوای متفاوتی سر میکنه. زندگی در غربت رو میتونستم برای خودم متصور بشم، اما زندگی در غربت با این روحیات و افکار رو نه.
ان شاءالله سالم باشی و ما رو همواره دعا کنی.