

چند روز پیش غمی را با تمام وجودم حس کردم. با تمام جسم و جانم غم را لمس کردم و این بار جلوی آن را نگرفتم. ناگهان احساس بسیار عجیبی کردم؛ احساسی که شاید هیچگاه در بیداری تجربه نکرده بودم. صدای کلاغها را همیشه میشنیدم، اما هیچگاه صدایشان به وضوحی که در آن روز تجربه کردم نبود، انگار من تنها موجودی بودم که صدایشان را میشنیدم. درختها را همیشه میدیدم و نگاهی سرسری به آنها میانداختم، اما آن روز با دقت به درختها و شمشادها و برگهای زرد و قهوهای روشن کفِ کوچه که باد آنها را جارو میکرد نگاه کردم. چند سگ هم دنبال هم میدویدند و با نگاهم دنبالشان کردم تا از دیدم خارج شوند. “اکنون” را برای اولین بار لمس کردم و احساس کردم که هیچ آرزویی ندارم. جنس آن بیآرزویی، ناامیدی و بدبینی نبود، بلکه حسی بود به غایت دلچسب؛ حسی که به هیچ چیز شبیه نبود، اما اگر بخواهم با کلماتی کمی بیانش کنم حس رضایت از اکنون بود بدون نگاهی به آینده و بدون افسوسی از گذشته.
با خود فکر کردم که شاید بهشت آنجا نیست که هر آرزویی کنیم سریع برآورده شود؛ شاید بهشت آنجاست که در آن آرزویی نداریم و از “اکنون”مان و از “حال”مان راضی هستیم، چراکه به جایی که میباید برسیم رسیدهایم.
پ.ن. عکس شاخص از روزی بهاری در دانشگاه علوم پزشکی اصفهان؛ سال ۱۳۹۷
پ.ن. این نوشته را اولین بار در «هزار جلوه زندگی» منتشر کردم. در زمستان ۹۷؛ در روزهایی که غم احاطهام کرده بود.