عکس: خیابان قائم مقام فراهانی، اراک، ۲۵ خرداد ۱۳۹۹. گاهی همان متفاوتی که نظرها را به سمت خود جلب میکند، همانی است که خریداری ندارد.
یکی معلق میزند.
یکی چه چه میزند.
یکی تانگو میرقصد.
یکی از خرس نمیترسد.
یکی کلهاش را به دیوار میکوبد و دردش نمیآید.
یکی روی دست خودش میکوبد و از طریق ارتباطات ماوراءالطبیعه دستِ یکی از داوران مسابقه درد میآید.
یکی سیخ در زبانش میکند.
دیگری زبانش را کباب میکند.
یکی دیگر در آتش میرود و کباب نمیشود.
یکی ضرب هر عددی را در عدد دیگر میگوید.
یکی تفریق هم بلد است. پایش بیفتد جذرِ حاصلِ ضرب هشت هزار و صد و شانزده در بیست و یک را هم برایت میگیرد.
یکی به سگهایش یاد داده صدای قناری درآورند.
یکی دیگر در عوض به قناریها یاد داده صدای سگ درآورند.
یکی دیگر گربهاش روی دوپا راه میرود و خودش چهار دست و پا.
از لندن تا لاس وگاس، از استانبول تا تهران، از شرق تا غرب عالم. بدوید و بدوید که همهاش شده مسابقات استعدادیابی. یا باید برقصی، یا باید نترسی، یا باید آهنگ عاشقانه بخوانی که همه گریه کنند، یا باید جوکی بگویی تا همه خنده کنند. باید چنین کنی و چنان نکنی تا جهار رای مثبت از داوران بگیری؛ باشد که بعد از چند ماه رستگار شوی و جایزهی بزرگ نصیبت شود.
من نمیگویم بد است. اصلاً خوب است. خودم هم بعضی وقتها میبینم. خانوادهام هم میبینند، اما دوست دارم مسابقهای متفاوت ترتیب دهم. اصلاً بگذار لفظ مسابقه را حذف کنم. دوست دارم به جای یک استیج، یک باغ کوچک سرسبز و زیبا داشته باشم و از همهی بیاستعدادان عالم دعوت کنم تا روزی آفتابی در خرداد را دور هم بگذرانیم؛ از همهی بیاستعدادانی دعوت کنم که فقط یک کار بلدند: زندگی کردن، مثل یک آدم معمولی.
آن روز، بسیار روز قشنگی خواهد بود، چون کسی با کسی برای برنده شدن رقابت نمیکند؛ چون اصلاً رقابتی در کار نیست. هرکسی برای خودش زندگیاش را دارد میکند. کودک، دارد کودکیاش را میکند. پسربچه ماشینهای اسباببازیاش را به هم میکوبد و دختربچه با عروسکهایش خالهبازی میکند. هیچ کدام هم نه بدن قوی و پولادین دارند و نه حنجره طلایی. پدر و مادر هیچ کدامشان هم تشویقشان نمیکنند که برو مدال فلان ورزش را بیاور یا در موسیقی موتزارت قرن بیست و یکم بشو. جوانها هم به جای اینکه کلهشان را در دهان تمساح کنند و تمساح نخوردشان تا مردم روبروی استیج بترسند و از شجاعت آن جوانان کیف کنند، با همسرشان به گفتگو بنشینند و بگو و بخند و شوخی کنند تا بقیه (از ترس احتمال دادن بروز اختلاف بین آنها) بترسند و کیف کنند. یا اگر بچه دارند، بروند با بچههای معمولیشان بازی کنند. پیرزنها هم بنشینند و دور هم خاطره بگویند و سبزی پاک کنند و پیرمردها هم از یکدیگر راهکارهایی برای رفع یبوست و کاهش اندازهی پروستات یاد بگیرند.
قدیمها جد من در یزد داشته روفرشیاش را میبافته. جد هماتاقیم هم گویا کشاورز بوده؛ گندمش را داشته میکاشته. آن موقعها هم که فصل کشت نبوده و نمیکاشته یا داشته گاوش را میدوشیده یا با همسایهاش جلوی خانه چپق میکشیده. حالا یکی آن وسط _میان آن همه آدم_ استعدادی هم داشته و تلاش کرده و حافظ و سعدیای شده یا زکریای رازی و ابن سینایی. برکات حضورش هنوز هم بعد از گذشت صدها سال در عالم باقی مانده. اما اکنون گویا زمانه برعکس شده: یا استعدادی داری یا باید آنقدر زور بزنی که استعدادی درونت جا شود تا مورد پذیرش قرار گیری. خیلی وقتها هم استعداد درونت جا نمیشود و میتِرِکی. به هرحال باید چیزی برای نمایش داشته باشی تا برایت دستی بزنند و سوت و هورایی بکشند. باید یا خاص باشی یا نشان دهی که خاص هستی_ حتی اگر خاص نباشی و خودت هم بدانی. گویا دستی که میخواهد از هر کسی استعدادی بیرون بکشد همان دستی است که از آنها میخواهد در شبکههای اجتماعی خودشان و خاص بودنشان را نشان دهند. دائی جان ناپلئون بازی را که کنار بگذارم و نظریهی توطئه را مطرح نکنم میتوانم اسمش را بگذارم دستِ احمقپرور و زندگینابودکنِ قرن بیست و یکم.
خلاصه خواستم اگر آدم معمولیای هستی و زندگی کاملاً معمولیای داری به ضیافت خودم دعوتت کنم. شربت بیدمشک نسترن و بهارنارنج و لیموناد که در تابستان و زیر سایهی درختها به همهی مهمانانم میدهم مسلماً به تو هم میچسبد. اگر خواستی من و بقیه بی استعدادها برایت کف هم میزنیم و جیغ و هورا می کشیم تا خدای ناکرده احساس کمبود نکنی؛ چرا که تو از موهبتی برخورداری که این روزها کمتر یافت میشود و اگر یافته شد دیده نمیشود: استعدادِ بیاستعدادی و زیستن مثل مردم عادی.
پ.ن. وای خدا. چقدر نوشتن این مطلب چسبید! خدا را سپاس.
دوشنبه، ۱۹ خرداد، اراک.
ساعت ۲:۱۲ شب.