شب نوشت (۱۰)
من در میانهی راهم. در وسط بیابان تردید. گذر عمر همچون خورشیدی بالای سرم میتابد. و میتابد و من عرق میریزم و مستهلک میشوم.
من نمیخواهم از دست دهم. این را قبلاٌ هم گفته بودم. میترسم از از دست دادن. باید بپذیرم. باید بپذیرم که هیچ به دست آوردنی بدون از دست رفتن میسر نیست. در هر قطرهی اشک شوق رسیدن به چیزی، قطرهی اندوه از دست دادن چیزی دیگر مستتر است. باید از دست بدهم. باید روی خیلی چیزها خط بکشم.
این نیست که من مرد دنبال کردن اهدافم نباشم. نه؛ این نیست. من آلودهی تردیدم. جایی در این وسطهایم. نه چندان شوق رفتن در سرم هست و نه اشتیاق ماندن. نه طالب تنها ماندنم و نه در میل شدید با کسی دیگر بودن. شاید برای همین درجا میزنم. هرچند، اگر با خودم مهربان باشم، میفهمم که درجا هم نمیزنم. در تردید امسال من وسعتی هست که در سال پیش نیست. ذهنم عریضتر شده است؛ عمیقتر لزوماً نه.
اما هرچه باشد امیدوارم. امید به این دارم که این زنجیر را پاره کنم. خطی بر بعضی گزینههای زندگیم بکشم و بهترین را برگزینم. هرچند، شنیدهام از اماممان: «لا جبر و لا اختیار؛ بل امر بین امرین». بقیهاش را به او میسپارم.
اگر روزی بچهدار شدم، او را به مدرسهی «ما فقط خوبیم؛ بقیه همه اَهاند و به درد نمیخورند» نخواهم فرستاد. مدارس مذهبی این چنینی فقط بذر تعصب را در ذهن آدم میپاشانند. در شهرها مدارسی هستند که معروفاند به لات و اراذل و اوباش تحویل جامعه دادن. مسلماً آدمهای سالم دوست ندارند بچههایشان را به چنین مدارسی بفرستند. اما مدارس بد فقط محدود به اینها نیستند. آن مدرسهای که دائم در ذهن کودک فرو میکند که این فقط ما هستیم که کار درست را انجام میدهیم و راه درست را میرویم و بقیه یا مغرضاند یا نادان که راهی دیگر را برگزیندهاند هم از بدترین مدارس است.
اگر روزی بچهدار شدم میخواهم بچهام را به مدرسهای معمولی بفرستم؛ مدرسهای که در آن تعدادی از کودکان باهوشاند؛ اکثریت شکم گندهی منحنی توزیع نرمال را پر میکنند؛ و تعدادی هم هوش کمی دارند. مدرسهای که نمایندهی جامعهی واقعی است چنین است.
اگر روزی بچهدار شدم ترجیح میدهم فرزندم رتبهی معمولیای در کنکور بیاورد و رشتهی نه چندان محبوبی بخواند تا اینکه رتبهی عالیای بگیرد و رشتهی پرطرفداری بخواند که خودش دوست ندارد. مهمتر از هر چیزی، آرزو دارم که احساس توانمندی کند تا اینکه کوهی از توانمندی داشته باشد بدون آنکه ذرهای عزت نفس داشته باشد.
من اگر روزی بچهدار شدم… چقدر شعار میدهم. آیا واقعاً چنین خواهم کرد؟ یا مثل اکثر آدمهای دیگر همان کارها که میدانم غلط است را صرف خوشایند دیگران یا ترس از امتحان مسیری تازه انجام خواهم داد؟
تا چندی پیش دوست نداشتم از خودم صاحب مغازهای باشم. اما چندی است دوست دارم داشته باشم؛ نه یک داروخانه، بلکه یک کافه یا کتابفروشی کوچک.
چقدر تجربهی جالبی است دوری از شبکههای اجتماعی_ مخصوصاً از اینستاگرام. برای من این تجربه بارها تکرار شده: اینکه مدت کوتاهی اینستاگرامم را باز نگه دارم و بعد از چند روز آن را غیرفعال کنم. ابتدا که میخواهم آن را غیرفعال کنم کمی تردید میکنم: نکند چیز مهمی را از دست دهم؟ نکند نتوانم دوری از این محیط را تاب بیاورم؟ اما درست از همان لحظاتی که آن را غیرفعال میکنم به نداشتنش عادت میکنم. سریع. و گاهی تا ماهها به اینکه از آن استفاده نمیکنم حتی فکر هم نمیکنم. مثل همین یکی دو هفته که حتی یادم نمیآید به این قضیه فکر کرده باشم. گاهی بعد از چند ماه دلم میخواهد مدتی دوباره در اینستاگرام حضور داشته باشم و بازش میکنم، و باز آن را بعد چند روز و خسته شدن از آن میبندم. در این چند سال که اینستاگرام داشتهام گاهی شده که حتی یک سال و اندی آن را غیرفعال گذاشتهام. من هنگام غیرفعال کردن اینکه قرار است چنین کنم را اطلاع نمیدهم. صرفاً یک دفعه میروم. گاهی برای چند روز؛ گاهی چند ماه؛ و گاهی بیش از یک سال. چیزی که برایم جالب است این است که به جز سه چهار نفر از دوستانم کسی کلاً متوجه نبودنم نمیشد. از همان سه چهار نفر دو سه تایشان دوستان صمیمیام هستند که همینطوری هم حال و احوالم را میپرسند.
پیشنهاد میکنم اگر از اینستاگرام درآمد ندارید چند روز آن را محض امتحان غیرفعال کنید. پیش از غیرفعال کردن هم به کسی پیام ندهید مبنی بر اینکه قرار است چنین کنید. ببینید چه مدت میتوانید از آن دور باشید. ببینید به آن فکر میکنید یا نه؟ و اینکه چه جایگزینهایی برایش دارید. اگر چنین کردید دوست دارم تجربهتان را با من به اشتراک بگذارید.