یادداشتی بر سال ۱۴۰۲
بسم الله الرّحمن الرّحیم
در بیرون اتفاقات زیادی افتاده. در همین ایامی که من ننوشتم، آنقدر حوادث بسیار بر جهان رفته که برای شرحش کتابها میتوان نوشت. همین فروردین را میگویم. چه کسی فکر میکرد با هدف قرار گرفتن کنسولگریمان، پاسخ ایران چنین باشد؟ بگذار آنها که در دلشان غرض است مسخره کنند و حمله ایران را بیثمر بدانند. آنها که قرار بود بفهمند فهمیدهاند که صبح تازهای در حال طلوع است. صبحی که امیدوارم طلوعش طلوع خورشید ولایت، حضرت صاحب الزمان (عج) باشد.
هر سال، در مورد سالی که گذشت مینوشتم. امسال هم خواستم زودتر چنین کنم، اما نشد. یادم میآید یک سال دیگر هم گزارش سال قبلش را دیر نوشتم. آن موقع، دیر نوشتنم به این خاطر بود که میخواستم در مورد سال قبلم جامع بنویسم. اما نه امسال و نه سال پیش، دیگر در خود رغبت به جامع نوشتن نمیدیدم و نمیبینم. به خصوص امسال. احساس میکنم که من با محمدی که قبلاً اینجا را بهروز میکرد بسیار فاصله گرفتهام. بسیار زیاد. کمالطلبی را در هرچیز دیگر داشته باشم در بعضی حیطههای زندگیم نمیتوانم اعمالش کنم؛ یکیاش فعالیتم در اینجا.
چند خطی مینویسم تا شاید به یادگار بماند. سال ۱۴۰۲ سالی عادی نبود که از آن عبور کنم:
خداحافظیها
پیش از رفتن از ایران، خداحافظی کردم. خداحافظی از پرسنل داروخانههایی که در آنها کار میکردم. خداحافظی از دوستانم. خداحافظی از خانوادهام. خداحافظی از شهرم و از خیابانهای زیبایش. خداحافظی با انجمن ادبی باران علوم پزشکی اصفهان که شش هفت سال از اعضایش بودم. از خانهی گرم و نرم و دنجمان. از پرههای شوفاژ اتاقم که در سرما به آن میچسبیدم. از کتابهایی که در طول سالها در کتابخانهام گنجانده بودمشان و از تفریحاتم دیدنشان بود. از مساجدی که گاهی در آنها نماز میخواندم. از گلهای پشمک که در پارک محلهمان میروییدند. از خود شغلم. از تراپیستم. از کافههایی که وقتم را در آنها میگذراندم. از همه چیز.
در آخر اردبیهشت ماه که از داروخانهای که شیفت ثابتش را میرفتم خداحافظی کردم تنها به قدر یک پلک زدن با جاری شدن اشکم فاصله داشتم. با پیرمرد باصفایی که در داروخانهمان رفاقتی با هم کار کردیم خداحافظی سخت بود. داروخانهای که سه چهار ماه بعد از رفتن من دگرگون شد و آن پیرمرد تکنسین از آنجا رفت.
در همان برهه، با دوستانم خداحافظی کردم. احتمال میدهم یک سری از آنها را دیگر هیچوقت نبینم. بسیاریشان بعد از فراغت از تحصیل دوره عمومی، عازم شهرهایشان شدند.
و با خانواده خداحافظی کردم. خانوادهای که بسیار با من فرق دارند، اما برایم مهم هستند.
من با همهی عادتهایم، روزمرگیهایم، روتینهایم و هرآنچه ثابت بود و هرچه اسمش را میخواهیم بگذاریم خداحافظی کردم.
زندگیای نو
تا آخر شب رفتنم به آلمان، شبی که طرف ساعت ۴ صبحش به دوحه و از آنجا به فرانکفورت پرواز داشتم، یک حس بیشتر بر من غلبه داشت: غم.
من برای فرار از ایران نخواستم که به آلمان بروم. در ایران زندگیام بد نبود. درآمدی داشتم که با آن گذران عمری میکردم. والدینم میگفتند درآمدت کم است. میگفتند که چرا نه تمام وقت کار میکنی و نه خارج میروی که درس بخوانی و استخوان در زخم و بلاتکلیفی؟ برای من ولی آن درآمد خوب بود. آن سبک زندگی هم مناسب بود.
با بقیهی مسائل زیستن در ایران هم دیگر سازگار شده بودم و اگر مانده بودم بیشتر هم سازگار میشدم. تنها با یک چیز سازگار نشدم که به آن بعداً خواهم رسید. به هر حال، من فرار نکردم. اما خواستم زندگی دیگری را هم امتحان کنم. میخواستم تحصیل در غرب را هم تجربه کرده باشم.
در مجموع، رها کردن همهی آن خوشیهای کوچک کوچکی که روی هم جمع میشد، غم بزرگی را بر من تحمیل میکرد. و این حس باقی بود تا شب رفتنم. شبی که مادربزرگم روی تختم در اتاق کنارم نشسته بود. میگفت خستهای و کمی شانههایم را مشت و مال میداد. خودم را در آینه ندیدم. یقین دارم که صورتم افتاده بود. به فرودگاه که رفتیم یک چیز حالم را کمی دگرگون کرد: حضور دو تا از دوستانم با همسرانشان برای خداحافظی از من. مادربزرگم خطاب به دوستانم گفت این از معدود بارهایی است که من را در این اواخر با چهرهی شاد دیده. راست میگفت.
هواپیما از زمین برخاست و در دوحه به زمین نشست. و وقتی اتوبوس فرودگاه من را از هواپیما به سمت فرودگاه میبرد، آن موقع بود که دیدم قلبم به شدت میزند. ضربان قلبم را چک کردم. وحشتناک بالا بود. فهمیدم این یک ناراحتی قلبی نیست. یک اضطراب شدید است. در نتیجه، از آن ضربان قلب بالا، مضطربتر نشدم. صبر کردم و از آن عبور کردم.
بعد هم که به فرانکفورت رفتم. یادم افتاد به وقتی که برای اولین بار در سن ۲۲ سالگی اروپا را میدیدم. خودم را مقایسه میکردم با آن وقت. انگار در ۲۲ سالگی و در آن دو هفتهای که هلند و فرانسه بودم، همه چیز اروپا و غرب، برایم رنگ و بویی از هیجان و نو بودن داشت. اما وقتی ۲۸ ساله دوباره و این بار برای اقامتی طولانیتر پایم به آلمان رسید، دیگر چندان چیزها برایم نو نبود. بعدها هم این امر تغییر نکرد. این من بودم که عوض شده بودم. اروپا هم عوض میشود ولی من بیشتر عوض شدم.
بعد راهی شهری شدم که در آن قرار بود چهار ماه کلاس زبان داشته باشم: شهر ماربورگ. و بعد از چهار ماه هم راهی شهری شدم که در آن دکتری میخوانم در غرب آلمان. حکایت هر کدام را شاید جایی گفته باشم. شاید هم نه. فقط به این اشاره کنم که چهار ماه اول زندگی در آلمان برایم بسیار مضطربکننده بود. بسیاری از علائم اضطرابی روانتنیام میآمد و برمیگشت. بعد، به خصوص با رفتنم از ماربورگ، اضطرابم در مجموع کمتر شد، ولی احساس دیگری آمد که قبل از آمدنم به آلمان تجربه کرده بودم ولی نه با آن شدت: پایین آمدن خلق و خو؛ اگر نتوان اسمش را افسردگی خفیف گذاشت.
هفت اکتبر
تازه شش هفت روز از آمدنم به شهر جدید گذشته بود که هفت اکتبر رسید. من شگفتزده بودم. همه چنین بودند. بعد هم هر روز اخباری از کشته شدن برادران و خواهرانمان در فلسطین میآمد. و من در آن برهه تا اواسط نوامبر که به دپارتمانم هم نرفته بودم چقدر اذیت شدم. چه غمی را تجربه کردم. شاید بخشی از آن را در وبلاگ منعکس کرده باشم. هفت اکتبر، زندگی من را وارد مرحلهی جدیدی کرد. من با خود میگفتم که این مسئله، نظر آدمهایی که در ایران عاشق آمریکا و غرب هستند را تغییر خواهد داد. اما اشتباه میکردم. اشتباهی که بعد به آن میرسم.
در اواسط نوامبر وارد دپارتمان شدم و کارهایم شروع شد. قضایای فلسطین هم پیش رفت تا به کریسمس رسیدیم. و چقدر کریسمس در اینجا منجمد بود. برای منی که نه دوستانم اینجا بودند و نه خانوادهای اینجا داشتم و نه سر کار میرفتم، بخشی از سختترین روزها ایام کریسمس و تعطیلات سال نو بود. و وقتی دیدم در ساعت ۰۰:۰۰ فریاد شادی و آتشبازی و جشن همه جا را فراگرفته در حالی که مردمی در حال تکه تکه شدنند، چه غمی داشتم.
و باز هم جریانات پیش رفت. کارهای دانشگاهم سختتر شد. انتظارات استادم شاید بیشتر و انتظارات خودم از خودم هم شاید بیشتر از استادم. همه چیز گذشت تا رسیدم به زمانی که تصمیم گرفتم در ایام ماه رمضان و نوروز به ایران بیایم. به ایران آمدم و کمی از زندگی در اینجا فاصله گرفتم. و چه خوب که چنین شد و این امکان برایم فراهم بود که مدتی به ایران برگردم.
و بعد از مدتی دوباره به آلمان برگشتم.
و حال برسم به پاسخ به چند سوال:
در متن نوشته بودی که بعداً به نکتهای اشاره خواهی کرد. آن نکته چیست؟
اینکه من در مورد بسیاری از غربپرستان اشتباه میکردم و به آنها بیش از حد خوشبین بودم. من فکر میکردم که هفت اکتبر نگاه آنها را به مسائل سیاسی جهان تغییر دهد، اما وقتی رفتم ایران یا با پیام با آنها حرف زدم دیدم که دغدغهشان تنها دلار است و فرقی برایشان ندارد روزی صد فلسطینی کشته شود یا روزی چند هزار نفر یا اینکه این ظلم کلاً متوقف شود. از نظرشان اگر اقتصاد آسیب میبیند، نمیارزد که با مظلوم بایستیم.
از نظرشان ایران افتضاحترین کشور دنیا و آلمان یکی از بهترین کشورهای دنیاست، از هر نظر. ایران سیاه سیاه است. بعد اگر بخواهی بگویی نظرشان دقیق نیست یک کلمه که یاد گرفتهاند به اسم «همدلی» را رو میکنند. اگر احساس کنند با آنها همدلی لازم را نداری حاضرند از وسط به دو نیمت کنند یا به خشونت کلامی، تهدید، توهین و تحقیر متوسل شوند و در پایان هم باز ادعای دوستی داشته باشند. لعنت به آن ادعای پوچشان.
من بعد از مواضع اخیر چندشآور این آدمها، با آنها خداحافظی کردم. عدهایشان دوستان سابق بودند که ارتباطم را با آنها کامل قطع کردم. عدهایشان هم از کسانی بودند که قطع ارتباط با آنها قطع صله رحم میشد که ارتباطم را با آنها به حداقل رساندم.
اخیراً ترجیح میدهم با دوستانم از اروپا، آفریقا، آسیا و حتی ایالات متحده که ارزشهای زندگیشان شبیهتر است به من؛ با وجود تفاوت دین، آیین، فرهنگ و … شان گفتگو کنم تا وقتم را با کسانی بگذرانم که زبانشان فارسی است اما قلبمان با هم به شدت فاصله دارد.
چرا بیشتر نمینویسم؟
چند ماه پیش، مخاطبی در وبلاگ چیزی با این مضمون گفته بود که «از فضای ذهنی خودت میگویی اما از بیرون خودت نمیگویی». راستش علت این است که برای مدتی طولانی نتوانستم هر کسی را به دنیایم به آسانی راه دهم. چه در فضای حقیقی و چه در فضای مجازی.
چه برنامهای برای وبلاگنویسی در سال پیش رو داری؟
هیچ برنامهای. حقیقتاً از روزهایی که برنامه داشتم در وبلاگ پستهایی با کارکرد مشخص بگذارم بسیار فاصله گرفتهام. همین که حدود هفت سال وبلاگ نوشتهام خودش رکوردی است. من استقامت زیادی در استمرار کارها دارم، اما مستمرترین_ و آهسته و پیوستهترین_ کاری که پیش از این انجام داده بودم چهار سال زبان انگلیسی خواندن بود. فکر نمیکردم هفت سال وبلاگ بنویسم.
سلام
امیدوارم حالتون خوب باشه
از آخرین باری که وبلاگ تون رو خوندم خیلی وقت گذشته
و انگار خیلی تغییرات رخ داده تو زندگی تون
امیدوارم وبلاگ نوشتن رو رها نکنید یا اگر تو کانال تلگرامی می نویسید اونو در اختیار مون قرار بدید
من از سال ۹۷ که اولین کنکورم بود با وبلاگ شما آشنا شدم
اون موقع تو هزار چهره می نوشتید
اون موقع وبلاگ بچه های علوم پزشکی رو می خوندم که انگیزه بگیرم
وقتی دیدم نوشتید مهاجرت کردید یادم به اون متن تون افتاد که تو یه دوره ای شرکت کرده بودید که دانشگاه میزبان جزو برترین ها بود
و فک می کنم اون زمان تو دوران سربازی بودید و از تفاوت چیزی که برای آینده خودتون در نظر داشتید با اون زمان زندگی تون بود صحبت می کردید
امیدوارم الان تو جایی از زندگی تون باشید که همیشه دوست داشتید باشید
سلام.
ممنونم از شما.
ببخشید دیر پاسخ میدم.