به نام خدا
جمعه هفتهی پیش با خانواده و دوست پدرم راهی شهری در فاصلهی حدود یک ساعتی اصفهان شدیم، شهری بعد از زرینشهر به نام «چرمهین».
در این سفر، با دو فرد خاص آشنا شدم: یکی دکتر چرمهینی، که دکترای مهندسی مکانیک دارد و پیشتر در ناسا کار میکرده و دیگری دکتر ابرقوئینژاد، فیزیکدانی که با همسر و دخترش در برزیل زندگی میکند و مشغول گرفتن پسادکتری است. هر دوی این افراد از دوستان دوست پدرم بودند. دکتر چرمهینی قبلاً با پدرم و دوست پدرم در مجتمع فولاد مبارکه آشنا شده بود و دکتر ابرقوئینژاد را پیش از این دوست پدرم میشناخت و اکنون من هم میشناسم.
شاید دکتر چرمهینی از خاصترین آدمهایی باشد که دیدهام، اما برایم جالب است که سوال خاصی در ذهنم نداشتم که از او بپرسم. فقط برایم جالب بود حداقل یک بار چنین آدمی را دیده باشم. میخواستم بودن در کنار چنین آدمی را تجربه کرده باشم. پیش از این معمولاً کلی سوال در ذهنم بود که وقتی فردی با سطح علمی بالا یا فلان ویژگیها را دیدم از او چه بپرسم، اما الان ذهنم اینجور کار نمیکرد.
همان اول هم که رسیدیم دوست پدرم آدمها را به هم معرفی کرد. دکتر هم با لهجهی بامزهی خاصش خطاب به ما گفت: Welcome to Chermahin. برای همین هم اسم این پست را همین عبارت ساده گذاشتم.
اگر دوست دارید در مورد دکتر چرمهینی اطلاعات بیشتری به دست آوردید میتوانید نام ایشان را در گوگل سرچ کنید. مستندی در مورد ایشان ساخته شده و صدا و سیما هم با ایشان مصاحبه کرده است. خود من فقط مصاحبه را دیدم و هنوز مستند را ندیدهام. نکاتی که برای من جالب بودند اینها بودند: یکی اینکه خودِ این فرد بسیار آدم خاکیای به نظرم رسید. ایشان از کلمات تکنیکال مهندسی و کلمات انگلیسی زیاد استفاده میکرد، اما نه طوری که بخواهد فرد مقابل را به چالش بکشد. برداشت من این بود که استفاده از این کلمات از سر عادت است و نه فخرفروشی. همچنین، لباس سادهای که پوشیده بود برایم جلب نظر میکرد. در مجموع، در معاشرت با ایشان حتی یک لحظه هم احساس معذب بودن نکردم. دوم اینکه از بعضی همتایان و اساتید خودش خیلی تعریف میکرد. این مسئله از این نظر توجه من را جلب کرد که بعضی از اساتیدی که من میشناختم همتایان خودشان را آدم هم حساب نمیکردند چه برسد به اینکه از آنها تعریف کنند. و مطلب جالب دیگر هم اینکه ایشان میگفت هنوز با اساتید و همتایان خودش که هنوز زندهاند در ارتباط است. سوم اینکه ایشان کلی برای ما وقت گذاشت و از خاطراتش گفت و بعد هم ما را به آبشار چرمهین برد تا از آن بازدید کنیم. چهارم اینکه اگرچه ایشان میگفت ما به گرد پای کشورهایی مثل سوئد و آمریکا در علم نمیرسیم، اما اینجور نبود که برایمان آیهی یاس بخواند. نسبت به نظام آموزشی و دانشگاههای ایران انتقاداتی داشت، اما اینطور نبود که صحبتهایش غیرمنطقی یا نومیدکننده باشد. از دیگر چیزهایی که برایم جالب بود یکی این بود که ایشان در اصل برای مادرش به ایران برگشته بود؛ مادری که چند سال پیش به رحمت خدا رفتند. در صحبتهایش اصلاً احساس پشیمانی حس نمیکردم. طبیعتاً اگر ایشان میخواست سوئد یا آمریکا بماند، از او استقبال میشد. فرش قرمزی که برای خیلی از ما پهن نیست، اتفاقاً برای آدمهایی با این سطح توان حل مسئله بالا پهن است، ولی اصلاً صحبتی از او نشنیدم مبنی بر اینکه پشیمان باشد. اتفاقاً یادم آمد که به من گفت «برای تحصیلت ایران نمان و برو از کسانی که علوم را بهتر بلدند یاد بگیر اما اینکه کجا بمانی و زندگی کنی را خیلی نمیتوانی خودت تعیین کنی. انگار نیرویی وجود دارد که آدمها را به هرجایی بخواهد میکشد». مسئلهی دیگری هم که برایم جالب بود این بود که ایشان خیلی سرحال بود. ایشان با حدود هفتاد سال سن هر روز ورزش میکند و تا آبشار بالا میرود و برمیگردد. در آخر هم که خداحافظی کردیم به مادرم از اهمیت ورزش میگفت. همچنین گفت تا چند وقت پیش کشاورزی هم میکرده، اما الان به دلیل کمآبی کشاورزی نمیکند. پدرم در مورد مصاحبهاش با صدا و سیما از او پرسید. حرفهایش جالب بود. ظاهراً ایشان رفته بوده با یک شرکت کار کند و رئیس شرکت ایشان را به صدا و سیما معرفی کرده بود. میگفت اهل مصاحبه نبوده و نیست و گفت «من سی سال ایران زندگی کرده بودم و کسی از من خبر نداشت (البته با لهجهی جالب خودش و با شوخی میگفت) و الان در آخر عمر آمدهاند با من مصاحبه کنند».
من از صحبت با دکتر ابرقوئینژاد هم لذت بردم. ایشان مدتی در کارخانهای دولتی کار کرده بود و ظاهراً در مجموع روحیاتش با آن محیط سازگار نبوده. بعد از مدتی تصمیم گرفته که پستداک بگیرد و در نهایت تصمیم گرفته به برزیل برود. من در درجهی اول از اخلاق گرم و صمیمی ایشان لذت بردم. دومین چیزی که برایم جالب بود این بود که با وجود اینکه در دانشگاه کاشان تحصیل کرده بود، در دوران دانشجویی سمینارهای متعددی در کشورهای مختلف رفته بود و در نهایت رفتن به همین سمینارها سبب شده بود که پوزیشن پستداک برزیل را پیدا کند. ایشان البته میگفت اگر به گذشته برمیگشت دکترایش را در ایران نمیگرفت، اما به هر حال خوبیاش این بود که از آن دکترهایی که من به کرات دیدهام فاصله داشت، کسانی که فقط نام دکتر را از دکتری داشتن به یدک میکشند و نه در دوران دانشجویی چندان تلاشی کردهاند و نه بعدش و نه علاقهای به کاری که میکنند نشان میدهند.
در این سفر کوتاه جمعه، از خانم دوست پدرم هم بیشتر در مورد تغذیهی کوهنوردی یاد گرفتم. آن هم گفتگوی ارزشمندی بود.
فعلاً حوصله ندارم که پست را طولانیتر یا منسجمتر کنم. بقیهی حرفها بماند برای بعد…