به نام خدا
تصمیم گرفتم علیرغم کارهای واجبتر از وبلاگنویسی که در لیست کارهایم دارم و همچنین علیرغم تعداد نسبتاً زیادی پست دیگر که احساس میکردم منتشر کردنشان بهتر از مسکوت ماندنشان است و به دلیل کارهایم نوشتنشان را به تعویق انداختم، این یک پست را بدون تعلل و در همین روز که سرِ جلسه حاضر بودم بنویسم. این پست اگرچه گفتارهایی پراکنده دارد، اما پراکندههایش ارزش تفکر دارد. اگر از خواندن اطلاعات پراکنده خوشتان نمیآید ادامهی پست را نخوانید.
در ابتدای جلسه ویدئویی از TED با سخنرانی Tim Ferris پخش شد که من تقریباً به انتهای پخش آن رسیدم. اگر از همینجا نمیتوانید ویدئو را به راحتی ببینید از سایت خودِ TED تماشا کنید. (ویدئو ۱۳ دقیقهای است). اگر مایل به دیدن ویدئو نیستید میتوانید بخشی از ویدئو را در متن بخوانید.
ابتدا خلاصهای از ویدئو مینویسم. اگر چیزی را متوجه نشدید به خود ویدئو مراجعه کنید:
- تیم فریس یک بیمار دوقطبی* بوده که فاصلهی اندکی تا خودکشی داشته ولی بر اثر سیری از اتفاقات خودکشی نمیکند. عنوان سخنرانی او این است: “چرا به جای تعریف اهدافمان ترسهایمان را تعریف نمیکنیم؟”
- او در ابتدای ویدئو در مورد رواقیگری و افراد نامداری میگوید که به این مکتب فلسفی ارادت داشتهاند (در ویدئو با جزئیات ببینید).
- تیم از جملهای کلیدی زندگی او را عوض کرد میگوید:
We suffer more often in imagination than in reality
Seneca
- او پس از تحت تاثیر قرار گرفتن از این جمله بیشتر از سِنِکا (که یک نویسندهی معروف رواقی بود) خواند. سنکا توصیه کرده بود که “بدترین سناریویی که میتواند برای شما با انجام کاری که از آن واهمه دارید و درنتیجه انجامش نمیدهید رخ دهد را با جزئیات تصور کنید. با انجام آن کار موفق میشوید”
- او برای منظمسازی آنچه در بالا گفته شد روشی نوشتاری برای مدیریت استرس ایجاد کرد که شامل نوشتن سه صفحه است. صفحهی اول سه ستون دارد. در ستون اول باید ترسهایمان از اتفاقات ناگوار را لیست کنیم (بین ده تا بیست ترس اصلی). در ستون دوم باید روشهای پیشگیری از این اتفاقات را بنویسیم و در ستون سوم بنویسیم اگر بدترین احتمالی که میدهیم به وقوع پیوست باید چه کار کنیم. یکی از مثالهایی که تیم میآورد این بود که او میخواست برای مسافرت و اقامت کوتاه به لندن برود. ترس او این بود که چون لندن معمولاً هوایش ابری و گرفته است افسردهتر شود (نوشتن در ستون اول). راه حل این بود که او با خودش یک لامپ آبی رنگ داشته باشد و صبحها ۱۵ دقیقه نور دریافت کند (ستون دوم). اگر بااین حال افسرده باقی میماند میتوانست به سواحل آفتابی اسپانیا برود (ستون سوم). در صفحهی دوم باید بنویسیم که انجام کاری که از آن میترسیم چه مزایایی برای ما دارد و به این مزایا بر اساس مقیاس ۱ تا ۱۰ نمره دهیم. در صفحهی سوم باید بنویسیم که اگر اینکاری که از آن میترسیم را انجام ندهیم در طول زمان (مثلاً ۶ ماه، یک سال و سه سال) چه پیش میآید و به این معایب هم بر اساس مقیاس ۱ تا ۱۰ نمره دهیم. او با پیادهسازی این سیستم و نمرهدهی نتیجه گرفت که پرهیز از سفر که به خاطر ترسش از چیزهایی مثل از دست دادن کار و افسردگی بود برایش هزینههای خیلی زیادتری نسبت به مواجهه با آن ترس دارد.
- او در ادامه نقل قولی از ورزشکاری میآورد که اصول زندگی رواقی را در زندگیاش به کار بسته است و موفق شده است که بسیار شایان توجه است:
Easy choices, hard life.
Hard choices, easy life.
Jerzy Gregorek
- تیم سپس میگوید “آن انتخابهای سخت که بیش از همه از انجام دادن، پرسیدن و گفتن آنها واهمه داریم در اکثر موارد دقیقاً همان کارهایی است که باید بکنیم و بزرگترین چالشها و مسائلی که با آنها روبرو میشویم هرگز با گفتگویی ساده حل نمیشوند، چه در ذهنتان باشند و چه در گفتگو با دیگران. پس شما را تشویق میکنم از خودتان بپرسید درحال حاضر در کجای زندگیتان شرح ترسهایتان مهمتر از شرح اهدافتان است؟ در همه حال سخن سنکا را به خاطر داشته باشید: ما بیشتر در تخیل رنج میبریم تا واقعیت.”
دکتر روی جملهای که بولد کردهام تاکید کردند و سپس جملاتی را افزودند؛ جملاتی که ممکن است پراکنده باشد ولی هریک ارزش تامل جداگانه دارند:
- بر اساس نتایج تحقیقاتی دو حسرت بزرگ افراد موقع مردن عبارتند از: ۱- اینکه ما برای خودمان زندگی نکردیم. برای دیگران زندگی کردیم. ۲- در زندگی اولویتبندی غلط داشتیم.
- عمده ی مواقع که از چیزی میترسیم علتش این است که جوانب آن را خوب بررسی نکردهایم. اتاق تاریکی را که از ورود بدان وحشت داریم اگر با چراغ روشن (و اطلاع یافتن از محتوای آن) ببینیم دیگر از آن نمیترسیم.
- روند تصمیم گیری که در ویدئو گفته شد نوعی evidence based decision making است (این کلمات ارزش سرچ جداگانه دارند).
- زندگی هنر پیدا کردن تعادل در پارادوکس هاست. من باید نقطههای تعادلی برای زندگیم پیدا کنم. نباید در چیزی مانند دینداری به افراط یا تفریط بیفتم.
- ابتدا هویت خودت را پیدا کن تا بعد بتوانی بفهمی چه کاره می خواهی بشوی. اگر تو در خانوادهای ژاپنی به دنیا میآمدی چقدر این امکان وجود داشت که تو مسلمان شوی و مسلمانان را در راهِ حق ببینی؟ جز این بود که تصورت این بود که مسلمانان در راه ضلالت قدم برمیدارند و تو با دینی که آنجا هست نظیر بودیسم به کمال میرسی؟ حالا هم که ایران به دنیا آمدهای برو لااقل چیزهایی را یاد بگیر که بتوانی ادعای مسلمانی کنی. عقاید خودت را با تحقیق بیاموز و طوری رفتار کن که اگر نامسلمانی تو را دید بتوانی به خود افتخار کنی که مسلمان هستی.
- برای رسیدن به هر علاقهای که داری باید هزینه بدهی. من به خاطر علاقهام به مشاوره دادن به دانشجویان و تدریس از اینکه از دانشیار به استادی برسم دست کشیدهام. پژوهش را که تنها با آن میتوانم امتیاز لازم برای استاد شدن را کسب کنم کلاً کنار گذاشتهام چون فهمیدهام که دوست دارم فقط یک مدرس باشم.
- برای تصمیمگیری به یک critical mass نیاز داریم. لازم نیست همهچیز را بدانیم تا کاری را شروع کنیم ولی میتوانیم حداقلهایی را با استفاده از امکاناتی نظیر اینترنت و … و همچنین مشورت با دیگران به دست آوریم و بعد اقدام کنیم.
این بیت را خواندند:
تو پای به راه در نه و هیچ مپرس
خود راه بگویدت که چون باید رفت
عطار
و ادامه دادند:
- گاهی باید یک پله در مسیر پیش بروی تا اطلاعات مرحلهی بعد را به دست آوری.
- پیشرفت شامل پیروزی و شکست است.
- رمز موفقیت آهسته پیش رفتن ولی استمرار دادن کارهاست.
با توجه به مشکلات عدیدهای که سیستم آموزش و دانشگاه کشور دارد حرف جالبی زدند:
- اینجا جاده ماشینهای فرمول یک نیست اما در این جادهی خاکی هم میتوانید برانید و پیش روید.
در نهایت پسری سوالی را پرسید که سوال من هم بود و متن آن تقریباً بدین صورت بود:
کدامیک از ما ده سال پیش فکر میکردیم که الان اینجا باشیم؟ همانطور که نمیدانستیم جای کنونیمان را موقعیت ده سال آیندهی خود را هم نمیدانیم. با این وجود، ما از کجا بدانیم که اهدافی که اکنون تعیین میکنیم به درد سالهای آیندهی ما هم میخورد؟
جواب ساده و حیرتانگیز بود:
نمیدانم. اما ما باید در حد وسع خودمان بکوشیم و سعی کنیم مسیر درست را درپیش بگیریم. “لا یکلف الله نفساً الا وسعها”. خدا ما را مامور به تلاش کرده و نه مامور به نتیجه. باید آنچه میپنداریم درست است را با مشورت گرفتن از دیگران و تفکر خودمان انجام دهیم و باقی را به خدا بسپاریم.
استاد خیلی حرفهای دیگر هم زدند. از دانشجویی دندانپزشکی گفتند که نابغه بود ولی به خاطر عدم علاقه به مسیرش تا حد خودکشی پیش رفته بود و بعد با پیگیری علاقهاش که تدریس بود به زندگی امید مجدد پیدا کرده بود. از اشتباهات نظام آموزشی ما گفتند: از اینکه خونِ بچههایی که باید در سنین نوجوانی آزادتر باشند تا اول خودشان و بعد مسیرشان را بیابند در شیشه میکنیم و آنها را در مسیر غلط کنکور میاندازیم صحبت کردند. از عشق خودشان به موتورسواری گفتند که چند ماه پیش به خاطر تصادف شدید نزدیک بود به کشتنشان دهد. از گستردگی تجربهشان گفتند؛ از اینکه در عملیات کربلای چهار بودهاند و در لاس وگاس هم همینطور. از این گفتند که اگر برای دیگران زندگی کنیم زندگی را باختهایم گفتند و باز هم گفتند و گفتند و گفتند و شنیدیم و شنیدیم و شنیدیم.
و من وقتی به این فکر میکنم که این احتمالاً آخرین جلسهای بود که من در آن به عنوان یک دانشجو شرکت داشتم نه اینکه ناراحت شوم، بلکه حیرت میکنم. حیرت میکنم از اینکه زمان چگونه اینطور سریع میگذرد و منِ علاقهمند به علم و خودشناسی و هزار چیز دیگر و مهمتر از همه منِ سرگردانِ هجده سالهای که با کولهپشتی بر دو دوشم در روزهای مهر سال ۹۱ وارد دانشگاه علوم پزشکی کرد را در سال ۹۸ در قالب منِ بیست و پنج ساله از دانشگاه خارج میکند. تنها چیزی که هم مایهی حیرت زیاد و هم مایهی امید است این است که محمد بیست و پنج ساله هنوز علاقهمند به علم و خودشناسی و هزارچیز مهم دیگر است و هنوز سرگردان است و با کولهپشتی برای آخرین بارها از دانشگاه خارج میشود؛ مثل روزهای اول ورود به دانشگاه.