تقدیم به علیرضا


تقدیم به علیرضا: تنها پستی که به راحتی، با خنده و خوشحالی و بدون تعلل نوشتم
وبلاگ من مثل یک کویره؛ خالی از سکنه. خیلی خوانندهای نداره که از خوندن مطالب بیربط من به ستوه بیاد. حتی من_به عنوان ساکن اصلی و مالک این کویر_ دیگه خیلی بهش سر نمیزنم؛ دیگه حقیقتاً خیلی حالشو ندارم. در حالت عادی احساس میکنم این کسی که این وبلاگ رو مینویسه من نیستم؛ یه آدم یُبسِ عصا قورت داده ی مغرور بیخاصیته که داره مینویسه. نمیدونم چرا احساس میکنم باید حتماً مطالب مفید بنویسم. شاید باید بیش از اونکه به کاربرد مطالب فکر کنم به لذت بردن خودم فکر کنم. بگذرم. به هر حال این مطلب رو برای تو مینویسم و احساس میکنم این دفعه واقعاً دارم خودم مینویسم. اولین باریه که توی این چند ماه دارم از نوشتنم لذت میبرم. تو از معدود افرادی هستی که آدرس وبلاگم رو میدونی. ارزشت در حدِ یک پستِ وبلاگی که خواننده نداره نیست و مسلماً خیلی بیشتره، اما نوشتن این پست یکی از هیجان انگیزترین کارهاییه که امسال به ذهنم رسیده. مخاطب وبلاگ من! اگر تویی که نشستی و این پست رو میخونی علیرضا اخلاقی نیستی (یا یکی از دوستانی که در پست نام برده ام یا دوستی که من و علیرضا را از نزدیک میشناسه) الکی وقتتو هدر نده و صفحه رو ببند، ولی اگر هستی خوش اومدی؛ بقیشو هم بخون:
از وقتی با تو دوست شدم اونقدر اتفاقات زیادی افتاده. خیلی از این اتفاقات و خاطرات رو یادم رفته و گهگاهی خودت یادآوری میکنی؛ مثل همین که دیروز بهم گفتی توی بچگی بهت میگفتهام کلاغ. من این موضوع رو کامل فراموش کرده بودم و با یادآوریت یه چیزایی یادم اومد؛ البته انصافاً خیلی هم بیراه نمیگفتهام؛ کلاغ هم کرک و پر زیاد داره مثل ریش و پشم زیاد تو؛ هم باهوشه مثل تو. در کل من به کلاغها ارادت خاصی دارم مثل تو.
آشنایی اولیه از سال اول راهنمایی بود. همیشه سال اول که بودیم دلم میخواست بدونم کی هستی. توی یه کلاس دیگه بودی. اسمت رو نمیدونستم. سال دوم راهنمایی اومدیم سپاهانشهر و با تو همسرویسی شدم. همیشه برخورد روز اولمونو یادآوری میکنی و میگی که یه چیزی گفتی و من برگشتم و با چشمهای قرمز خشمناک نگاهت کردم.
از خاطرات جالبی که از دوران راهنماییمون یادمه برات بگم:
یادمه آقای آقایی که راننده سرویسمون به سپاهانشهر بود بعضی وقتها به جای اینکه من رو دم خونمون پیاده کنه توی بلوار غدیر پیاده میکرد. یه بار داشتم توی سرویس بهش غر میزدم که خیلی راه زیاده و من خسته میشم و از این حرفها. آقای آقایی پرسید:”مگه چقدر راهه؟” و من یک بار که از اون مسیر به خونمون میرفتم قدمهام رو شمردم و بار بعد که من رو بلوار میخواست بذاره دوباره سر غدیر بهش گفتم:”من شمردم ۲۵۰ قدم راه بود” و تو گفتی “حتماً مارپیچ راه رفتی.” از طرفی حرفت خندهدار بود و خودت داشتی قاه قاه میخندیدی؛ از طرفی به ضرر من بود چون منِ گشاد حالشو نداشتم چار قدم بیشتر راه برم. از طرفی خودم یه کم لجم گرفته بود از حرفت بابت ضرری که بهم میزد؛ از طرفی نمیدونستم باید چی بگم.
یه بار هم یه غلطی کردیم و طبق رسم آخر هر سال تحصیلی بعد از امتحان پایان ترم آخر با پوریا حیدری، صابر سلطانزاده و تو رفتیم بوستان سعدی و پیتزا خوردیم و تو بعد از غذا خوردن همهشو توی سطل داشتی بالا میاوردی.
از وبلاگنویسیات بگم. یادمه از مشوقهای اصلی وبلاگنویسی در زمینهی نجومت من بودم و تو یه مدت نوشتی و استقبالی نمیشد خیلی و توی پست آخرت نوشتی:”خسته شدم از این کار بیهوده” و گفتی دیگه پستی نمینویسی. به نظرم تصمیم خوبی گرفتی. وبلاگنویسی کار آخر و عاقبت داری نیست؛ ادامه میدادی بعید میدونم ازش چیز خاصی در میومد. فکر کنم یکی دو سال بعدش با مرکز نجوم ادیب شروع به کار کردی و زندگیت متحول شد. خودت بهتر میدونی.
یه خاطره دیگه: یادمه سوم راهنمایی که بودم (و از مزخرفترین سالهای عمرم بود) تو به موبایل میگفتی گوشی و من به هدفون میگفتم گوشی. یه بار قرار بود اردو بریم و صابر (که نمیدونم در چه حاله الان) بهت گفته بود من گوشی خریدهام. اون زمان موبایل خیلی چیز جذابی بود و یه جورایی لاکچری حساب میشد. تو هم برات جالب بود و به این چیزا علاقه داشتی و اومدی کلاسمون ببینی گوشیم چجوریه و اینها. اومدی و گفتی: “از صابر شنیدم گوشی خریدی” و من هم تایید کردم و هدفونم رو درآوردم و نشون دادم. فکر کنم اونجا از مسخره بودن و خُنُک بودن وضعیت قندیل بستی.
باز هم از آقایی_مشاور مدرسهای که رانندهی ما بود_بگم: دوم راهنمایی (که از بهترین و شاید بهترین سال زندگیم بوده تا الان) که بودم شعر می گفتم. البته شعرهام واقعاً شعر بود و تو، آقای آقایی، محمد نقاش زرگر، سیدمحمدعادل دانشور فرزانگان طباطبائی! و اون پسر تپله که اسم کوچیکش محمد بود از مشوقهای من بودید. چه جالب بود که همهمون سال دوم راهنمایی بودیم. اگر یادت باشه یه سال بعدش افرادی به جمعمون اضافه شدند که اصلاً باهاشون جور نبودیم و کلی مشکل برامون ایجاد کردند. بگذرم. یادمه توی راه برگشت از مدرسه خیلی از روزها شعرهای جدیدمو میخوندم و شما دست میزدید و همراهی میکردید. از شعرهای بسیار بامعنیام (!) بعضیهاش توی ذهنم مونده که در ادامه میارم:
آبشار نیاگارا
میاد از اون بالابالاها
اون بالابالاها چیه
یه آدمک بیخیال
همینجور استفراغ میکرد (که البته بعداً تغییرش دادم به “که هی استفراغ میکنه”)
وار و وار و وار، وار و وار و وار
شعر دیگری که داشتم و هم برای بچههای سرویس و هم بچههای کلاسمون میخوندم و اونا سینه میزدند “ای لشکر قاچاقچیان” بود که شعری بر وزن “ای لشکر صاحب زمان” بود:
ای لشکر قاچاقچیان
آماده باش آماده باش
مردا رو کتک بزنید
بدیدشون به قصابی
زنها رو بردارید برید
بندازیدشون تو آتیش
بچههای بیسرپرست
سیخ بکنید تو دلشون
رودهشونو در بیارید
بدید سگ بخوردشون
ای لشکر قاچاقچیان
آماده باش آماده باش
در این شعر من که اوایل سال سوم راهنمایی گفتم مهر و محبت و رافت اسلامی موج میزد. :)) چقدر خندهدار و جالب بود که بچهها استقبال میکردند و همه سینه میزدند و وقتی می گفتم بیت “ای لشکر قاچاقچیان” رو با من بلند بخونید گوش میکردند. آقای آقایی هم که همینجور از دست کارای ما و این شعرها میخندید.
من هیچوقت علت این همه تشویق و شور و هیجان شما رو نفهمیدم. هیچوقت برای کارهای درست و حسابی که در آینده کردم اونقدر تشویق نشدم که برای هرچیزی_حتی این شعرهایی که خیلی شعر بودند_ حمایتم میکردید.
من یه زبان هم با همکاری صابر اختراع کرده بودم. اسم زبانه رو یادته؟ من یادم رفته. خیلی زبان جالبی بود. قواعدش کاملاً مندرآوردی بود. آقای آقایی و بچههای دیگه از این کارِ مزخرف هم استقبال کردند و یادمه وقتی از آقای آقایی دعوت کردم که این زبان رو یاد بگیره با لحن جدی گفت: “حتماً” و پسرش معترض بود که چرا باباش همچین زبان چرتی رو میخواد یاد بگیره. بعضی از کلمات این زبان که یادمه:
گولگولی= سلام
گولگولا= خداحافظ
اپی کرس الای؟ (Api kers elly)= حالت چطوره؟
یه شعر هم سال دوم به این زبان گفته بودم که طبق معمول خیلی استقبال شد:
کلمبولو ناپروستومی
گولیگولی آکادومی
ژستاپیتا کامبولیا
قارانشتومی شامپارنیا
ابوستیا بولوسفوری
کولومبولو کولومبیا
…..(این مصرعش رو یادم نیست)
و این مصرع فارسی بود: مهدی زهرا زود بیا!
و دوباره آقای آقایی بود که داشت از خنده ریسه میرفت. کارها و شوخیهای ما اونقدر براش جذاب بود که وقتی دوم راهنمایی بودیم آخر سالِ شمسی و تحصیلی ما رو به فست فود مهمون کرد. در طول سال هم که یادته در راه برگشت از مدرسه کلی بستنی میخوردیم و هر دفعه یکی مهمون میکرد؛ قیمتش هم یادمه: دونهای صد تومن. دلم برای آقای آقایی، محمد نقاش زرگر، سیدمحمدعادل، محمد تنگ شده. از چیزایی که هیچوقت یادم نمیره خندههای نقاش زرگره. روزای اول که دیدمش فکر میکردم آدم خشن و جدیای باشه؛ ولی بعد فهمیدم از خوشخندهترین و باحالترین بچههاست.
تو باعث آشنایی من با بعضی از چیزها و افراد شدی که اگر نبودی احتمالاً هیچوقت باهاشون آشنا نمیشدم:
یکی یانی که سیدی کنسرت ۱۹۹۴ اش رو بهم دادی و اصلاً سلیقه موسیقی من رو عوض کرد. هنوز یانی و موسیقیش رو دوست دارم.
و مهمتر از اون من رو با سلطان قلب ها و فاتح دلها، لامپی کبیر، در مجموعهی Happy tree friends آشنا کردی. خاطرهی روز اولی که اولین کلیپ این مجموعه رو دیدم برات هزار بار گفتم ولی باز هم گفتنش جالبه. اولین کلیپ که دیدم فکر کنم مورچهخواره بود که زبونش رو کرد توی لانه مورچهها و مورچهها دهنش رو سرویس کردند. دومین یا سومین هم handy بود که اومد لامپ رو عوض کنه و خونه و دهن خودش غرق خون شد. از خندهدارترینهای دیگهاش هم اونی بود که استاد معظم، لامپی بزرگ مکانیک شده بود و اومد ماشین تعمیر کنه و هم خودشو به کشتن داد و هم رانندهای که درخواست کمک کرده بود. اینقدر من به این مجموعهی مزخرف علاقه پیدا کردم که تابستون سال دوم شبهای ماه رمضون تا دم سحر توی یوتیوب دراز کشیده کلیپها رو میدیدم و از فرط خنده داشتم میمردم. خاطره فربد رحیمی هم که گفتم برات. بعد از تمجید فراوان من از این مجموعه و توصیه موکد بر دیدنش، فربدخان فکر کرده بود این مجموعه که میگم خندهدار و قشنگه برای همه همینطوره. برداشته بود کارتونها رو جلوی خونواده گذاشته بود و خواسته بود همراه اونا ببینه؛ بهشون گفته بود بیایید ببینید و همه وقتی دیدند گفته بودن:”اَییی. این مزخرفات چیه”. از فربد خاطرات خیلی خندهدار دیگه هم دارم مثل نماز خوندش در روزهایی که وضو یادش رفته بود بگیره که اینجا جاش نیست بگم.
باز هم کلی با هم خاطره داریم که الان ذهنم یاری نمیکنه بنویسمشون.
اگر بخوام یه مرور کلی بکنم روی سالهای راهنمایی و دبیرستانمون به این شکل میشه: سال اول راهنمایی سال نسبتاً سختی بود چون جو کلاً از مقطعی به مقطع بعد عوض میشد. در اون سال دو تا دوست خوب پیدا کردم: یکی صابر سلطانزاده که تا اواخر دوران دبیرستان با هم در ارتباط بودیم و یکی حسین سیفی که فکر میکنم سال سوم دبیرستان که بودیم بر اثر ظاهراً نوعی سرطان خون به رحمت خدا رفت و ما رو فوقالعاده تو شک فرو برد. هر دو هم نیمکت من بودند. سال دوم راهنمایی سالی فوقالعاده بود. من بعضی از بهترین دوستانم رو در اون سالها پیدا کردم که یکیش تو بودی. یکی دیگهشون امیررضا زندی بود که اون هم در سال دوم بیشتر با هم آشنا شدیم. سال سوم وارد بحران روحی دوران نوجوانی شدم و فکر میکردم برای بزرگ شدن باید ادای بزرگها و آدمهای جدی را دربیاورم تا بزرگ شوم. شاید تو هم همینطور شده بودی. در اون سال همونطور که گفتم شرایط بیرونی هم عوض شد و جمع سابقمون هم به هم ریخت.
در دوران دبیرستان کمتر همدیگه رو میدیدیم چون مدرسهمون از هم جدا شد. تو رفتی مدرسهی امام صادق (ع) و من به امام باقر (ع) رفتم. یادمه سال اول دبیرستان تا اواخر سال تحصیلی در ارتباط نبودیم تا اینکه یه روز بهم زنگ زدی و با هم قرار گذاشتیم و دوباره شروع کردیم به دیدن همدیگه. یه بار تو مرکز نجوم، یه بار دروازهشیراز و به همین ترتیب تا دوران پیشدانشگاهی. کنکور دادیم و تو رفتی رشته ی دندانپزشکی خوندی و من داروسازی خوندم. الان هم که هر دو دیگه به آخرای تحصیلمون رسیدیم و باید از اتوبوس تحصیلات پیاده شیم و سوار اتوبوسی دیگه بشیم. اتوبوسی که حتی اگر روش نوشته باشه “ادامهی تحصیل”، جنسش با قبلیها فرق میکنه؛ از جنس دغدغه است؛ فکر نمیکنم از جنس تحصیلات فعلیمون باشه.
خاطرات جالبی رو برات یادآوری کردم. تازگیها در گودریدز عنوان یک کتاب در مورد ون گوگ رو دیدم که برام جالب بود:”شور زندگی”. احساس میکنم این کلمه برای دوران اول دوم راهنمایی من کاملاً صدق میکنه. من سرشار از زندگی بودم. تو هم همینطور. الان به اندازهی اون سالها که نه؛ به اندازهی نصف اون هم این شور زندگی رو ندارم. نمیدونم اوضاع تو چطوره. خودت ارزیابی کن. اون شور رو واقعاً و عمیقاً داری؟ یا نداری و خودت به آن معترفی؟ یا اینکه فکر میکنی داری و اگر بیشتر تامل کنی میبینی نداری؟ شاید این کاری که در پاراگراف بعد نوشتهام رو انجام بدم یا بدیم بخشی از این شور به زندگی برگرده؛ شاید هم نه و این تنها توصیهای احمقانه باشه:
از حالا به بعد یا کم کم بهمون می گویند “آقای دکتر!”. چقدر دوست دارم این واژه رو پس بزنم تا از باری که بر من تحمیل میکنه دوری کنم. احساس میکنم این دکتر گفتنها و این احترامهای توخالی من رو از محمدی که بودم و تو رو از علیرضایی که بودی دور میکنه اگه خیلی این القاب رو جدیشون بگیریم. درسته. ما دیگه اون بچههای سابق نیستیم؛ دیگه اون روزها که من شعر میخوندم و شما دست میزدید، من نقاشی میکشیدم و شما میخندیدید؛ تو یه حرف خندهدار تند و تیز میزدی و ما میخندیدیدم و … دیگه برنمیگرده. اما ما میتونیم کماکان از زندگی لذت ببریم اگر خودمون بخوایم. چجوری؟ اگر کلاً خودمون رو جدی نگیریم، حرف بقیه رو هم همینطور؛ اگر بیشتر از اینکه انتظارات جامعه از ما به عنوان یک “دکتر”! برامون مهم باشه شخصیت فردیمون برامون مهم باشه؛ اگر به جای اینکه به دنبال کاری که مردم میگویند عاقلانه است (مثل داروخونه زدن برای من و احتمالاً مطب زدن برای تو) دنبال چیزی بریم که برای خودمون لذتبخشه و ما اون رو برای جامعه مفید میدونیم، شاید از زندگی بیشتر لذت ببریم و بخشی از اون شور برگرده. اگر مثل همون بچههایی که بودیم بدون اینکه نگران فردا باشیم، بر وظیفه و علاقهمون متمرکز بشیم؛ بدون اینکه حرص دنیای مسخرهی سیاست و اقتصاد و هزار کوفت و زهرمار دیگه رو بخوریم دنبال بهتر کردن اوضاع خودمون و اطرافیانمون باشیم شاید اون شورِ زندگی برگرده. امروز من و تو به عنوان دو فرد بیست و سه ساله شاید نتونیم از سرِ بچگی بیخیالِ فردا نباشیم، اما شاید بتونیم از سرِ بزرگی و توکل بر خدا از نگرانی آیندهی خودمون و آیندهی آرزوها و امیدهامون دربیایم. اینها چیزهاییه که من بهش امیدوارم و شاید بتونه شور زندگی رو بهمون برگردونه. نظر تو چیه؟ فکراتو که کردی بهم بگو.
پ.ن. یه بخشی از اتفاقاتی که در دوران دانشگاه برامون افتاد رو ننوشتم. به صورت خصوصی بهت میگم یا برات می نویسم اگر عمر و توفیقی باشه انشاءالله.
پ.ن.۲. کماکان بعد از گذشت حدود چهار ساعت و عقربههایی که ساعت ۴ صبح رو نشون میدهند از نوشتن این پست خسته نیستم. اگر این پست رو برای خودم و خودت ننوشته بودم و با هدف اطلاع رسانی به بقیه و یبسبازی های دیگه بود الان میتونستم بیدار باشم؟ الله اعلم.
عکس شاخص مربوط به غرفهی انتشارات «آها» در نمایشگاه کتاب تهران است.