

دوباره به خط پایان رسیدم.
این بار برای مقطعی دیگر به نام سربازی. دیگر آن شیفتهای فشردهی تکرار شوندهی هر روزهی مجانی، دیشب به پایان رسیدند. تا آبان که تسویه حساب کنم فقط چهار شیفت باید بروم؛ یعنی عملاً هیچ. شاید بهتر بگویم: یکی از مقاطع زندگیم که از نظر زمانی طولانی نبود اما از نظر احساسی بسیار برایم طول کشید عملاً به پایان رسید.
در روزی که از پایاننامهام دفاع کردم و در آخر پاییز به آخر خط تحصیل رسیدم احساساتی مختلط داشتم. احساساتی نظیر شادی حاصل از موفقیت در یک دوره و غم از دست دادن روزهای خوش دانشجویی. اکنون خودم نمیدانم چه حسی دارم. دیروز در جلسهی سایکوتراپی به رواندرمانگرم گفتم: احساسات مختلفی دارم که خوشجالی جزئی از آنها نیست. امروز اما برای ساعاتی خوشحال شدم. خوشحالی از اینکه بالاخره بعد از دو سال زندگیم میتواند تا حدودی دست خودم باشد؛ خوشحالیای که دیری نپایید و با گفتگویی کوتاه محو شد.
حکمت گذراندن این دوره از زندگیم را نمیدانم. شاید هیچ وقت آن را نفهمم. اینکه در همان روزهایی که امید بسیار به کاری دیگر داشتم، از هرچیزی که بدان دلبسته بودم کنده شدم و به ورطهای به نام سربازی پرت شدم یقیناً بیحکمت نبوده است. من حقیقتاً مجبور شدم که این دوره از زندگی را شروع کنم در حالی که تنها چیزی بود که به آن فکر نمیکردم.
در این مقطع، روزهای زیادی را پشت سر گذراندم که حالم خوب نبود. روزهای تنهایی در اراک؛ شبهای دلتنگی در کرج؛ روزهای بیگاری در اصفهان. شاید شاخصترین روز این دورهی یک سال و نیمه که به اندازهی پنج شش سال برایم طول کشید روزی باشد که در خرداد ماه برای اولین بار مرخصی گرفتم و با محسن به میدان نقش جهان رفتیم. روزی که بعد از آن همه فشار آنقدر احساس راحتی کردم که فقط دلم میخواست گوشهای بنشینم و گریه کنم. یادم میآید در یکی از همان روزهای مرخصی در خرداد به دوستم آرش گفتم: «ما را به سختجانی خود این گمان نبود». من هیچ وقت تصور نمیکردم بتوانم برای مدتی به این درازی هر روز و بدون وقفه کار کنم، آن هم کاری که دوستش نداشتم و در محیطی که دوست نداشتم، اما دیدم که میشود. شاید دستاوردم از این مقطع علاوه بر پوستکلفت شدن این بود که مردم را بهتر بفهمم؛ مردمی که اکثراً شغلشان فقط برای گذران عمرشان است و از درد اجبار کار میکنند و نه از سر علاقه. من هم مجبور شدم حدود دو سال از عمرم را صرف کار در محیطی کنم که دوستش نداشتم و با کسانی کار کنم که عمدتاً دوستشان نداشتم. شاید الان بهتر رانندهی اسنپی که امشب من را به خانه رساند بفهمم، کسی که مجبور است برای سیر کردن شکم خانواده رانندهی تاکسی باشد، نه برای علاقهاش.
امشب دوستم را دیدم. پزشک و سرباز است. از این میگفت که خوش به حال من است که سربازیام تمام شده و زندگیم دست خودم است. هنوز برای تحلیل آنچه به من گفت زود است. به من گفت که خوب است و میتوانی خارج کشور بروی و برای خودت زندگی کنی. یا میتوانی داروخانه بزنی و درآمد داشته باشی و هزار حرف دیگر. هنوز برای من زود است که ببینم چه کنم. خیلی زود است.
روزهای پایانی سربازی من مصادف شد با روزهای پایانی خوانش کتاب «جستاری در فرهنگ ایران»، نوشتهی دکتر مهرداد بهار، فرزند ملک الشعرایمان. شاید خیلی از این مصادف شدنها تصادفی نباشد. یادم نیست اسم کتاب دکتر بهار را اصلاً از چه کسی شنیدم. اصلاً نمیدانم چه چیزی من را به سمت این کشاند که این کتاب را در همین مقطع زمانی گیر بیاورم و بخوانم، اما میدانم که اثری که روی من گذاشت حتی اگر در خاطرم نماند در در لوح ضمیرم میماند. این کتاب دلم را سوزاند، در کنار باقی چیزهایی که دلم را میسوزانند
با خواندن کتاب مهرداد بهار نسبت به ایران تنها میتوانم این را بگویم: چه حیف. چه حیف که مردمی مثل مردم ایران به چنین حال و روزی افتادند که امرار معاش برایشان مهمترین دغدغه شده. مردمی که روزی دانشمندان و متفکرینی نظیر ابوعلی سینا و ابوریحان بیرونی داشتهاند اکنون به چنین روزی افتادهاند که برای زندگیای معمولی بدوند و در بهترین حالت مصرفکنندگان نه چندان خوب علوم دیگران باشند و نه صاحب تفکر و علم.
و با گذراندن دورهی سربازی نسبت به خودم هم همین را میتوانم بگویم: چه حیف. چه حیف که وقت من در سربازی صرف اموری شد که هیچ علاقهای بدانها نداشتم. چه حیف من که اسیر شدم؛ که میتوانستم دو سال از عمرم و صدها ساعت کاری را در راهی بگذارم که بیشتر به درد بخورد ولی مشغول به کارهایی شدم که به هیچ وجه با آنها احساس سازگاری نمیکردم. من احساس اسارت کردم وقتی که حرف میزدم و کسی نمیفهمید، درخواست میکردم و کسی گوش نمیکرد، پیشنهاد از سر دلسوزی میدادم اما کسی اهمیتی نمیداد، اعتراض میکردم اما تهدید میشدم؛ گویی با کسانی همکار شده بودم که از سیارهی دیگری آمده بودند. و راستش را بخواهی وقتی امشب با دوستم حرف زدم، باز هم احساس اسارت کردم؛ وقتی که دوستم برایم خوشحال بود که میتوانم دیگر برای خودم کاری بکنم. و با خود میگویم ای کاش یک کار به درد بخور بتوانم بکنم. ای کاش…
به هر حال، هرطور باشد این دوران هم به پایان رسید. دورانی سخت، اما قابل گذراندن.
چند روز پیش با یکی از دوستانم در مورد موضوعات مختلفی حرف زدم. در خلال حرفهایش دعایی از حضرت زهرا (س) به من یاد داد. و من در این لحظه، خالصانه اجابت آن را از خداوند میطلبم. آن بخش دعا چنین است:
«…و استعملنی لما خلقتنی له»؛ خدایا من را در کاری که برای آن کار خلقم کردهای، به کار بگیر.
خدایا. تنها امید من تویی. رهایم نکن.