

امشب داشتم با محسن حرف میزدم. از این میگفتم که من در طول این سالها به خیلی از چیزهایی که موقعی دلم زیاد میخواست، در تب و تابشان میسوختم و از نرسیدن جلز و ولز میکردم نرسیدم، اما وقتی به تدریج نسبت به آنها سرد و بیمیل شدم، تا جایی که دیگر اصلاً برایم مهم نبود به آنها برسم یا نه آن چیزها به من رو میکردند. موقعی رو میکردند که اگر نمیکردند هم فرق زیادی برایم نداشت و من به جریان عادی زندگی خودم_ چه با آنها و چه بی آنها_ ادامه میدادم.
حال این چیزها که میگویم شامل خیلی چیزهای مختلف میشده که بعضیهایشان را میتوانم اینجا بگویم و بعضیهایشان را نه. یکی از آنها که میتوانم بگویم را مثال بزنم: یادم میآید وقتی اولین بار کمیته بچهها را به سمینار دانشجویی شیراز میبرد چقدر دوست داشتم مقالهام در سمینار پذیرفته شود و اولین سفر علمی دانشجوییام را تجربه کنم. برای این کار، ساعتها وقت گذاشتم و از خواب شب گذشتم و کلی زحمت کشیدم، ولی در آخر مقالهام پذیرفته نشد. یادم میآید آن روز که بچهها را اتوبوس به سمینار برد من ناراحت بودم که مقالهام پذیرفته نشده و در اصفهان ماندهام. سال بعد حساسیتم کمتر شده بود، ولی باز هم دوست داشتم به سمینار دانشجویی و این بار در تهران بروم و ازینرو دوباره ساعتها وقت صرف کردم تا خلاصه مقالهای آماده کنم و به سمینار فرستادم. دوباره قبول نشدم، اما این بار کمتر از دفعهی قبل دردم آمد. اما وقتی یک سال دیگر هم گذشت و من دیگر عوض شده بودم_ شاید هم بزرگ شده بودم_ با خیال راحت و آسوده مقاله برای سمینار دانشجویی اهواز فرستادم و اتفاقاً همان دو خلاصهی مقاله که سالهای قبل ریجکت شده بود را فرستادم و هر دو پذیرفته شد. این پذیرفته شدن زمانی اتفاق افتاد که دیگر ذرهای برایم مهم نبود خلاصهی مقالهام پذیرفته شود یا نه. داشتم زندگیام را میکردم و اگر نشده بود هم شک ندارم که خم به ابرو هم نمیآوردم. حس آن موقعم را یادم نیست، اما احتمالاً از اینکه میتوانستیم برویم جنوب و در لشگرآیاد فلافل بخوریم برایم مهمتر بود تا پذیرفته شدن مقاله.
این حکایت، حکایت مخصوص علم و دانش و مقاله و یک سمینار نیست، ولی چاره چیست؟ من در اینجا فقط همین مثال را آوردم و مثالهای دیگر برای خودم میماند.
علیایحال با محسن در اینباره حرف زدم. محسن میگفت شاید خدا میخواسته به تو بگوید که “وقتی از چیزی میگذری به آن میرسی”.
شاید همینطور بوده. شاید خودِ من نمیگذشتم؛ خدا من را از روی چیزها عبور میداد و بعد آنها را به من میداد تا کمارزشیشان را ببینم. شاید اگر همان اول میداد تا آخر عمر مستِ همان چیزهایی بودم که در ذات آنقدر ارزشمند نیستند، اما من آنها را ارزشمند دیدهام. شاید خواسته تربیتم کند.
من همچون فاتحی هستم که رویای فتح سرزمینهای آرزو را داشته و دارد و همواره در حال تاخت و تاز و دستاندازی به سرزمین رویاهایی است که در زمینهای دوردست قرار دارد. گاهی خداوند در این سالها شکستهایی بر من تحمیل کرد و لشکر من را در مرز دستیابی به آرزوها متوقف کرد. متوقف کرد تا از فتح آن سرزمین ناامید شوم و سپس دست من را گرفت و من را با خود به آسمان برد. به آسمان برد تا آن سرزمینِ تمنا شدهام را از بالا ببینم_ همان سرزمینی که از روی زمین بزرگ به نظر میرسید_ تا ببینم چقدر آن سرزمین از آن بالا بالاها کوچک و حقیر است. بعد من را به زمین بازمیگرداند و آن سرزمین تمنا شده را به من میداد؛ وقتی که دیگر نگاه من به آن عوض شده بود. شاید چنین کرد تا بفهمم باید به فتح آسمان و ابدیت بپردازم و نه فتح سرزمینهای کوچک آرزو که در نظرم بزرگ جلوه کردند و میکنند.
همین.
۶ اردیبهشت ۱۳۹۹
عکس شاخص از بین جادهی بین خوانسار و اصفهان؛ اردیبهشت ۱۳۹۹