

به شهرری رفتم. وقتی تاکسی من را در چندصدمتری حرم شاه عبدالعظیم پیاده کرد، در جلوی خودم تا حرم راهی دیدم آسفالته و صافِ صاف ولی بدون هیچ جذابیت خاص. راهی شدم و به سمت حرم حرکت کردم. چند قدمی بیش نپیموده بودم که مردی که در کیوسک نگهبانی بود من را صدا کرد و گفت: “کجا؟”. گفتم: “حرم” و گفت: “راه حرم از داخل بازار میگذره”.
راهی بازار شدم؛ پر از آدم بود، پر از نور و پر از رنگ و اجناس و خوراکیهای رنگارنگ. جلوی هرمغازهای چند آدم ایستاده بود و خرید میکرد. شاید عدهای برای حرم آمده بودند و گرم خرید اجناس شده بودند؛ شاید هم نه.
با خود فکر کردم که دنیا هم همینگونه است: برای رسیدن به حرم امن الهی باید از دل آشفتهبازار دنیا بگذریم. اگر کسی میخواهد به مقصد برسد راه آسفالته و سرراستی جلویش باز نیست. شاید ما در حین عبور چیزی در این بازار بخریم، اما اندک ایستادن و خرید کردن نباید ما را از رسیدن به جایی که باید برویم—یعنی آغوش خدا— بازدارد.
۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۹