

دلم برای همین موقعها، منتها همین موقعهای شش سال پیش تنگ شده؛ برای زمانی که دانشجوی ترم چهار بودم و کماکان از مهمترین دغدغههام معدل بالاتر گرفتن بود. برای همین موقعهای سال ۹۳؛ زمانی که تلاشهام حد نداشت. انرژیام حد نداشت. برای اون محمد دلم تنگ شده؛ محمدی که اونقدر محکم و مصمم بود که تقریباً هر روزِ خدا روزی حدود نیم ساعت زبان انگلیسی میخوند؛ پنج روز هفته، به مدت حدود چهار سال. دلم برای محمد اون موقع تنگ شده. برای همهی ندونم کاریهاش؛ برای همهی تلاشهای بعضاً مثمر ثمر و بعضاً بیثمرش؛ برای رفتن و اومدنهاش؛ برای خیلی چیزهاش. نمیدونم چرا، ولی من اون محمد اوایل سال ۹۳ رو با وجود اینکه نسبت به امروز خیلی خامتر بود و بچهگانهتر رفتار میکرد؛ با وجود اینکه خیلی از چیزهایی که بلد نبود و آرزوی یادگیریشون رو داشت و با وجود بسیاری از نواقص دیگر، بیشتر از محمد سال ۹۹ دوست دارم؛ با اینکه محمد سال ۹۹ پختهتره (یا شاید هم فقط سنش بالاتره)، موقعیت اجتماعی پایدارتری داره و بعضی از تلاشهاش به ثمر نشسته. من دوستدار محمد شش سال پیشم. محمدی که احساس میکرد در باتلاقی افتاده و بدون اینکه شنا بلد باشه تلاش میکرد زنده بمونه و نفس بکشه. اگر محمد بیست ساله برادر من بود و در اینجا بود محکم در آغوش میگرفتمش و بهش میگفتم: “دمت گرم. تو رو دوستت دارم به خاطر همین کسی که هستی؛ با همهی خل و چل بازیهات و نواقصت”. متاسفانه نمیتونم چنین چیزی را به محمد ۲۵ ساله بگم؛ برای چنین چیزی هم نیاز به تغییر خودم دارم و هم نیاز به داشتن عزت نفس و مهربانی و گذشت بیشتر.
پ.ن. عکس از شمال نوروز ۹۳. دائی مهدی و خانوادهاش هم در این سفر همراه ما بودند. نمیدانستیم این سفر آخرین سفرِ ما با دائی خواهد بود.
۷ تیر ۹۹