

عکس از شعبهی یک مدرسه دبیرستان امام محمد باقر (ع)
اوایل سال تحصیلی ۸۷-۸۸ بود که وارد مقطع دبیرستان شده بودیم؛ مقطع تغییر؛ مقطع تصمیم؛ مقطع رفتارهای نوجوانانه و در انتهایش شاید تغییر از نوجوانی به جوانی؛ مقطع تغییر همه چیز، از جمله سرویس مدرسه.
سرویس مدرسهی ما در راهنمایی ماشینِ سواری بود، اما در دبیرستان همهی سرویسها مینیبوس بودند. هرکدام از ما بچهها تقریباً جایی ثابت داشتیم و معمولاً همانجا مینشستیم. جای ثابت من صندلی یکی مانده به آخر دست چپ و کنار پنجره بود. کنار دستم هم معمولاً در اوایل سال نقاش زرگر مینشست که از راهنمایی همسرویسی و هممدرسهای بودیم. به طور کلی اکثر ما کلاس اولیها در انتهای مینیبوس مینشستیم.
یک بار یکی از آن کلاس اولیها پرسید:
-کی میخواد بره ریاضی؟
تعدادی دست بلند کردند.
-کی میخواد بره تجربی؟
تعداد کمتری از جمله خودم و پسری که اسمش را هنوز نمیدانستم دست بلند کردیم. من از دوران راهنمایی عاشق زیست شناسی بودم. آن موقعها که کتاب علوم راهنمایی چهار بخش فیزیک، زیست شناسی، زمین شناسی و شیمی داشت، من تقریباً تنها از بخش زیست شناسیاش لذت میبردم و امتحانهای مربوطهاش را خوب میدادم، پس تردیدی در دست بلند کردنم نداشتم. میدانستم که دوست دارم پزشک هم شوم و اگر از من پرسیده بودند که چه رشتهای در دانشگاه میخواهی بخوانی مطمئناً گفته بودهام پزشکی. بگذرم؛ خیلی مهم نیست. چیزی که مهم بود و هیچوقت از خاطرم نمیرود این بود که آن پسر دیگری که دست بلند کرده بود و گفته بود دوست دارد تجربی بخواند، همان فردی که صندلی پشتی من و روی صندلیهای ردیف آخر مینشست و معمولاً با صدرا موحدنیا بازی میکرد- بازیهایی که برایمان عجیب و جدید بود که یکیاش مثل یک جور مچاندازی بود اما فقط با انگشت شست- پس از دست گرفتن گفت میخواهم داروسازی بروم.
آن موقع که آن پسر، که نامش فرید نقیپور بود، در مورد علاقهاش به داروسازی حرف زد من اصلاً نمیدانستم چنین رشتهای وجود دارد و جالب اینجا بود که علاقهی چندانی هم نداشتم که تحقیق کنم و بفهمم که اصلاً داروسازی چیست. من در آرزوی دیگری بودم؛ در مسیر آرزوی بچگیام برای پزشک شدن.
گاهی حرفها و اعمالی از افرادی در زندگی آدمی تاثیرگذار میشود که هیچگاه آدم به آن حرفها و اعمال و افراد حتی فکر هم نمیکرده است.
چند هفته از آغاز سال گذشت و کمی با فرید آشناتر شدم. بچهی خوشاخلاقی بود. مهربان بود. هروقت مینیبوس نزدیک خانهشان میشد میدیدم مشغول راه رفتن روی جدول کنار جوی بود و سعی در حفظ تعادلش داشت. چیز دیگری که یادم است این است که یک بار پایم به لبهی پلهی مینیبوس خورد و حسابی خون آمد و به من دستمال مرطوبی که داشت داده بود تا روی زخم بگذارم و فشار دهم تا خونش بند بیاید؛ خونش بند آمد.
فرید روز ۹ آبان ۱۳۸۷ و در روز پنجشنبه در اثر برخورد یک کامیون به او در نزدیکی خانهشان از نزد ما پیش خدا رفت. من در هفتهی بعد اعلامیهی فوت کسی را به مدرسه بردم که هفتهی قبلش با او دست داده بودم و سلام علیک کرده بودم. جای زخمی که روی پایم ایجاد شده بود تا مدتها قابل مشاهده بود؛ برای من یک نوع یادگاری بود؛ یادگاری روزی که فرید زنده بود.
بعدها از طریق یکی از اقوام او متوجه خوبیهایی از فرید شدیم که آگاه نبودیم؛ از جمله باایمان بودنش، نماز خواندن و روزه گرفتنش، خانوادهی مومن داشتنش و پدری که جانباز بود و ظاهراً معلولیت داشت و …و داغِ بزرگی که خانوادهاش دیده بودند.
احتمالاً میتوانستیم دوستهای صمیمیای برای هم در دبیرستان شویم، اما او با آرزوهای بسیار، که یکی از آنها داروسازی خواندن بود، از دنیا پرکشید و من، کسی که نه اسمی از داروسازی شنیده بودم، نه هیچ علاقهای داشتم که بفهمم داروسازی چیست و نه حتی بعداً رشتهی تجربی را انتخاب کردم داروسازی خواندم؛ رشتهی مورد علاقهی فرید. دنیا جای عجیبی است؛ مگرنه؟