به نام پروردگار
«رسیدن به وقت گذشتن» را سه سال و اندی پیش نوشتم. نه در اینجا. در «هزار جلوه زندگی». در وبلاگی که بسیار دوستش داشتم. وبلاگی که در نهایت به هدف خودش، یعنی جمعآوری قصهی آدمهای دهات و شهرهای کوچک و بزرگ نرسید، اما من را وصل کرد به آدمهای مختلفی که کارشان قصههای عامیانه بود. وبلاگی که مامن من بود.
آن پست را سه سال و اندی پیش نوشتم، شش هفت روز قبل از اینکه برای سربازی به اراک بروم. «اراک، شهر قناریهای در قفس» عنوانی است که برای پستی مرتبط با تجربهی زیستنم در اراک در نظر گرفته بودم. پستی که بعد از سالها هنوز کامل نشده.
آن موقع از چه نوشته بودم؟ چه چیز بود که خداوند برایم مقدر کرده بود که من باید گذشتن را با آن تمرین میکردم؟ هیچ وقت آن موقع نگفتم. ولی دیگر مسئله، از اهمیت افتاده. مثل اسناد تاریخی کشورها که بعد از دههها از آرشیوشان بیرون میآید. پس اکنون مینویسم: من ۳۰ آذر ۱۳۹۸ فارغالتحصیل شدم. هفت سال سختی را در دانشکدهی داروسازی گذراندم. در همان حال و احوال فارغالتحصیلی، داشت فرصت ادامهی تحصیل در ساتهمپتون انگلیس در گروه تحقیقاتی خوبی برایم فراهم میشد و مراحل پذیرش گرفتن و مصاحبههای غیررسمی و رسمی و … امیدوارکننده پیش رفت. در حقیقت، در آن ماههای پس از فارغالتحصیلی من خودم را چند ماه بعد در ساتهمپتون تصور میکردم. اما دقیقاً در ۱ فروردین ۹۹ خبر پذیرفته نشدنم را دریافت کردم و به حکمتش دل سپردم و چند روز بعدش به جای ساتهمپتون راهی اراک شدم.
و حقیقتاً چه خدای مهربان و حکیمی داریم. با خود میاندیشم که پذیرفته نشدنم در آن موقع، چقدر به نفعم بوده. من با شرایط روحی آن روزم نمیتوانستم در غربت دوام بیاورم. این را در تابستان امسال با تک تک سلولهایم لمس کردم. منی که قویتر از چند سال قبل هستم، با دوری از ایران به سختی فراوان افتادم. وای بر حال محمد سال ۹۹ اگر قرار بود در آن حال در ایران نباشد. زیستن در اراک، در اتاقی تنگ در درمانگاهی شلوغ پر از افراد مبتلا به کرونا و دیگر بیماریها، من را کمی آماده کرد برای زیستن در شرایط سختی دیگر در کشوری دیگر. شرایطی که احتمال میدادم سخت و استرسزا باشد، اما نه آنقدر که تجربه کردم.
و میدانی این همه قصه را گفتم تا به کجا برسم؟
به این برسم که من اکنون به یکی از اهدافی که داشتم رسیدم: شروع PhD در رشته و دانشگاه و تحت نظر استادی که به حیطهی کارش علاقه دارم. این بار هم زمانی رسیدم که گذشته بودم؛ زمانی که دیگر حتی حاضر نبودم به تلاش برای این هدف ادامه دهم، چون دیگر هم خسته بودم و هم آن هدف را چندان مهم نمیدیدم. دوباره رسیدن به وقت گذشتن.
و راستش میدانی… اکنون که این نوشته را مینویسم با دفعات قبل این فرق را دارد: اکنون در موقع رسیدن مینویسم و نه در موقع نرسیدن.
اکنون که به این نقطه رسیدهام، نگاهم با قبل فرق کرده. سالها به علوم تجربی علاقهمند بودم. کتب مختلف را میخواندم. مقاله میخواندم. سمینار میرفتم. مقاله و کتاب مینوشتم، چون اعتقاد داشتم که این کار، بشر را میتواند نجات دهد. اما راستش دیگر آن اعتقاد سابق را به کارکرد علم تجربی ندارم. به این میاندیشم که علم تجربی زمانی کارکرد از خود نشان میدهد که دنیا طور دیگری اداره شود. میدانی. هدف فعلی PhD من افزایش عمر بعضی بیماران مبتلا به سرطان است. اینکه عمرشان را مثلاً از چند ماه بکند سه چهار سال. تقریباً چیزی در این مایهها. و در همین ابتدای PhD من، دارند روی بزرگترین زندان زمین، چند تن چند تن بمب میریزند و عمدتاً همان دولتها که بودجهها صرف پژوهش میکنند، تسلیحات لازم را برای این جنایت فراهم میکنند. هدف من این است که مثلاً چند ده یا چند صد بیمار در سال زندگیشان کمی طولانیتر و کمدردتر شود. اما در جایی دیگر، چند هزار چند هزار فرد سالم و بیمار با هم به خاک و خون کشیده میشوند. و این فقط قصهی امروز نیست. این قصه، قرنها در سرزمینهای مختلف تکرار شده.
من در تلاشم که میانگین زنده ماندن چند صد نفر از بیماران را در سال افزایش دهم، اما جهان را فرهنگی اداره میکند که میلیونها بیمار و کشته در سال تولید میکند. در جامعهی جهانیای که فرهنگ بسیاری از نقاطش خودش بسیار شبیه سرطان است و شاید حتی بشود گفت خودِ سرطان است، درمان چند فرد سرطانی چگونه سودمند افتد؟ فرهنگی که همچون ملخ به منابع زمین حمله میکند و آنقدر پرخوری میکند که هم خود از فرط سیری میترکد و هم گندمی برای دیگری باقی نمیگذارد.
راستش به شخصه دیگر امیدهای قبلیام رنگ باخته. برای وضعیت فعلی دنیا، کاری اساسی از همچون من برنمیآید. من موظف به تلاش هستم در حد خودم، اما میدانم که حد من بسیار محدود است. نفس مجدد کشیدن دنیا به مسیحا نفسی نیاز دارد؛ کسی که من نیستم.
پ.ن. چک کردم و دیدم بعد از حدود یک سال دارم عکسی در وبلاگ میگذارم! عکس را از اطراف دارمشتات گرفتم.