-
به نام پروردگار این شبنوشت را برای پا گذاشتن روی نفس خودم و رویارویی با استرسی که پیدا کردهام مینویسم؛ استرسی که از چند برابر شدن (ناخواسته) تعداد مخاطبین وبلاگم نشأت میگیرد. خیلی وقتها که از جلوی پادگان میگذرم خدا را شکر میکنم که دیگر سرباز نیستم. اگرچه بیشتر دوره را در شهر خودمان گذراندم، اما برایم دورهی دلچسبی نبود. امشب به این فکر کردم که هنوز از دست بعضی از کسانی که در آن…
-
پیشگفتار: پست زیر را در لینکدین به اشتراک گذاشتم. گفتم نوشتنش در اینجا هم خالی از لطف نیست. پست یکی از دوستان من را ترغیب کرد که به یکی از ترس های گذشته ام فکر کنم: اینکه از دانشگاه فاصله بگیرم و علاقه ام به علم و ادامه ی تحصیل کم شود. بذر این ترس را هم بعضی از اساتید و هم بعضی از اعضای فامیل در دلم می کاشتند. آنچه که در عمل برای…
-
هو الشافی به آقای فاطمینیا خیلی فکر میکردم. خیلی زیاد. مدتهاست بیمار بود. من هم مطلع بودم. برای همین بیشتر به او فکر میکردم. به او که بیشتر آنچه از او یاد گرفتهام به سالها پیش برمیگردد. چند شب قبل از فوتش خوابش را دیدم. دلم برایش خیلی تنگ شده و میشود. او برای من نقطهی تقابلی بود با تعدادی از روحانیون دیگر که دیدهام. قبلاً از اینکه به روحانیای اعتراض کنم و حرفش را…