شب نوشت

شب نوشت (۹۳)

بسم الله الرحمن الرحیم

آمدم تا در کالبد بی‌جان اینجا، روح تازه‌ای بدمم. خودم را دور می‌بینم. دور دور از فضایی که چند سال در وبلاگ تجربه کردم. 


درگیر اضطراب عجیبی بودم و هستم. اضطرابی که در صورتم خودش را نشان داده. علائمی چون تپش قلب جای خود را به علائمی چون تشدید درماتیت سبوریک دادند. 


به این فکر می‌کنم که دیگر زیاد فرقی نمی‌کند که کجای دنیا باشم. انگار درک گذرا بودن دنیا و توام بودن خوشی با ناخوشی آن، نگاهم را دگرگون کرده. 

اکنون شاهدِ بودنِ خودم هستم. اینکه هستم. و حقیقتاً گاه از این بودن در رنجم. 


چند روز پیش، یکی از دوستان از اروپا به ایران آمده بود. از تجاربش می‌گفت. از این می‌گفت که در ایران گویی اضطراب و حس سردرگمی‌ای بین مردم موج می‌زند. 

به این فکر می‌کردم که جز اقتصاد مشوش، چه چیزهایی آرامش روانی را از مردم سلب می‌کند؟ و اکنون که می‌نویسم می‌بینم که جوابی به سوال خودم به ذهنم می‌رسد: خیلی چیزها. مولتی‌فاکتوریال است. 

به این فکر می‌کنم که راهِ عبور از بسیاری از این مشکلات در کتاب خدا هست؛ منتها چه کسی زیر بار حکم خدا می‌رود؟

دلمان را به چه چیزهای پوچی خوش کرده‌ایم. به این فکر می‌کنم که شاید ما برای مشکلاتمان دنبال راه حل نیستیم؛ دنبال تقلیدیم. می‌خواهیم مثل بعضی جوامع دیگر، دردمان را با مخدر ساکت کنیم. هرم مازلو را هم می‌آوریم و می‌گوییم تا این سطح اولیه تامین نشود، به سطوح دیگر نمی‌رسیم، اما به این فکر نمی‌کنیم که می‌شود پایه‌ی هرم را داشت و از بقیه‌اش غافل بود. و می‌شود پایه‌ی هرم را داشت، اما به بهای گزاف بر هم زدن پایه‌ی هرم دیگران. و به این فکر نمی‌کنیم که شاید بتوان هرم را هم کنار گذاشت و زندگی کرد. اسیر جبر مدل‌هاییم. خودم را بگویم و جمع نبندم. اسیر مدل‌ها هستم. گویا خودم را باید به ضرب و زور خودم را در طبقه‌ای از انواع مدل‌ها بگنجانم که خود را به حساب آورم. و به این نمی‌اندیشم که من به عنوان یک انسان، نه یک انسان خارق العاده‌ بلکه به عنوان انسانی معمولی، ممکن است در این مدل‌ها نگنجم.

نیازهای پایه‌ایم را در بخشی از هرم مازلو بگنجانم یا بر اساس دهک‌ها. نیازهای عالی‌ام را هم بخواهم در قالب self-actualization بگنجانم. نیازهای روانی‌ام و اضطراب‌هایم را با CBT یا ISTDP پاسخ گویم. و قص علی هذا. و نمی‌گویم که بد هستند اینها. اما انگار من برای درمان خودم، دنبال قالب‌هایی از پیش آماده می‌گردم. نمی‌گویم که دنبال این قالب‌ها نروم. می‌نویسم تا یادآوری کنم به خودم که اینها قالب هستند. آنکه به زیر و بم وجود من آگاه است خداست. 

و چقدر خدا در زندگی ما غائب است. چقدر زیاد. از رگ گردن به ما نزدیک‌تر است و ما او را اینقدر دور می‌بینیم یا حتی نمی‌بینیم. خدا در هیچ‌ جایی از معادلات زندگی ما حاضر نیست. 

نه در شهر و کشوری که در آن سکنی می‌گزینیم خدا هست. نه در ازدواج و طلاقمان. نه در آمد و شدمان و نحوه‌ی تا کردنمان با اطرافیانمان. نه در اقتصادمان. نه در سیاستمان. در هیچ جا. 

و بعضی می‌گویند که در کارها «خدا را هم باید در نظر گرفت». تا حدی درست هم می‌گویند و شیر مادرشان حلالشان. انبیاء آمدند و قیود را به هم ریختند و گفتند: «تنها خدا را باید در نظر گرفت». و آنها همان افرادی بودند که بیشترین مشقات بر آنها تحمیل شد، چرا که بشر می‌خواست بر اساس مصلحت خود زندگی کند نه مصلحتی که خالقش برایش در نظر گرفته. 

ما که در همان مرحله‌ی اولیم در بسیاری از مواقع. مصلحت‌اندیشی بر اساس عقلمان داریم که باید هم داشته باشیم. اما در هیچ جای این مصلحت‌اندیشی، خدا حاضر نیست. مصلحتمان بر اساس خودم است. آن هم نه هر خودی. خودی که با «ناگهان بانگی برآمد خواجه مرد» تمام تمام می‌شود. مصلحت‌اندیشی‌ای که بر اساس لذت من است. مصلحتی که بر اساس شهرت من است. مصلحتی که بر اساس شهوت من است. و هزار من و من و من. شاید راه چند روز دنیادار شدن و آخرت را باختن همین باشد. 

و گاهی کمی پیشتر می‌رویم. می‌گوییم خدا را هم باید در نظر بگیریم. می‌رویم کاری که به نظر چندان با فطرتمان سازگار نیست انجام می‌دهیم و از خود می‌پرسیم «آیا خدا راضی است؟» و مرتب این سوال را از خود می‌پرسیم. با هر فعلی. با هر حرکتی. و دائم در حال آمد و شد هستیم بین خواسته‌های خودمان و آنچه خدا می‌گوید. و این شاید راه باختن دنیا و آخرت باشد. یا شاید راه به هیچ‌ جایی نرسیدن. 

و اگر توفیقی باشد به جایی می‌رسیم که از همان ابتدا انبیاء رهنمون شدند. اینکه خود را بنده‌ی پروردگار یکتا ببینیم و افعالمان را بر اساس خواسته‌ی او تنظیم کنیم. و با خود فکر می‌کنیم که این مسیر، مسیر از دست دادن دنیا به بهای به دست آوردن آخرت باشد. و چون بر اساس «این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار» پیش می‌رویم، خیلی از ما زیر بارَش نمی‌رویم، ولی اتفاقاً این راهی است که اولیای الهی آن را موجب رسیدن به دنیا و آخرت توامان معرفی کرده‌اند. و با خود می‌اندیشیم، با تفکر اینکه بسیار زرنگیم، که پس چرا عاقبت مسیحیت چنین شد؟ چرا بعد از چندین قرن، مسیحیت را بوسیدند و روی طاقچه گذاشتند؟ و بعد می‌پرسیم که پس دین اسلام چه شد؟ چرا وضعیت بخشی کشورهای اسلامی_ از سلفی‌اش گرفته تا سکولارش_ چنین است و چنان است و وضعیت ما که دم از اسلام راستین می‌زنیم بهمان است؟ ممکن است جواب من در تحریف ادیان بگنجد؛ هرچند که حداقل از نظر لغوی آنچه می‌گویم با اعتقادم سازگار نیست؛ چون من دین می‌بینم و نه ادیان. و ممکن است آنچه بر عده‌ای نظیر مردم ایران می‌رود را ناشی از امتحان الهی ببینم، ولی به جوابم مطمئن نیستم. و در نهایت، این تک تک ما هستیم که باید برویم و بگردیم و دنبال جوابی باشیم و من پاسخ‌گوی خوبی برای سوالاتی که خود در ذهنم دارم نیستم. منتها یک مسئله‌ی بسیار مهم مطرح است: اینکه پاسخ‌هایی که حاضر و آماده جلوی رویمان هستند را هم اکثراً کسانی داده‌اند که از همان سطح اول مصلحت‌اندیشی فراتر نرفته‌اند. اینکه مصالح دنیوی خودشان تامین شود و مصالح دیگران نابود شود. کسانی که دینشان در راستای منافع مادی‌شان است و لاغیر. و هزار توجیه برای گندی که به دنیا زده‌ و می‌زنند می‌تراشند. شاید دانستن این مانع، خود راهی برای جست‌و جوی بیشتر و بهتر باشد. 

قافله‌ی بشر راه کجی را بر اساس مصلحت خود پیموده. این چیزی است که بدان معتقدم. حال ممکن است فلان فرد بیاید و نمودارهای رشد اقتصادی و … را برایم ردیف کند و بگوید فلان کشور و بهمان کشور راه درستی رفته. آن نمودارها را بر دیوار اتاقش نگه دارد و سکه‌هایش را بیندوزد و حرفی از اخلاق به میان نیاورد. بهای دنیاداری عده‌ای را نباید میلیون‌ها مردم مظلوم دنیا بدهند. 

این قافله، باید راه دیگری برود. 

شب خوش. 

پ.ن. نوشته ویرایش نشده. ویرایش بماند برای بعد، اگر عمر و توفیقی باشد. 

نوشته های مشابه

‫۳ دیدگاه ها

  1. سلام آقای دکتر…. ممنونم که مینویسید ،هر روز یا حداقل هر سه روز ب چندین وبلاگ سر میزنم اما وبلاگ شما خیلی فرق داره و اولاز همه میام اینجا ،البته همه مطالبو وقت نکردم بخونم اما واقعا وقتی میبینم در مورد خدا و اسلام حرف میزنین خیلی ترغیب میشم نوشته هاتون رو بخونم ….. دقیقا خودم چند وقته ک درگیر این افکار شدم ک من کجا باید برم … اشتباهاتی ک داشتم چی میشه… و یا هر چیز دیگه….بعد خوندن نظریه استیون هاوکینگ ک کلا درگیری افکارم خیلی بیشتر بود از هر کی سوال میکنم یا بهم خندید یا گفت دیوونه در حالی ک خودشم نمیدونست اصن چرا داره زندگی میکنه ….سوالم اینه که آقای دکتر من چیکار کنم ب جواب سوالاتم برسم الان ۲۳ سالمه…امسال پزشکی نمیارم بخاطر همین دارم کم کم برا کنکور ۴۰۳ میخونم ….درکنارش خیلی افکار غلط دارم ک گاها حس میکنم توان غلبه بهشونو ندارم ….انقد ک استرس در ظاهرم نشون میده خودشو …و با مصرف داروهای روانپزشکی برطرف شد…اما تا کی با دارو حالم خوب باشه…چقد متکی به منابع خارجی باشم…..خودم باید به اعصابم و خشمم مسلط باشم …..در یک کلام چیکار کنم آدم بهتری بشم ….کتاب خوندنو خیلی دوست دارم…..چی پیشنهاد میکنید …… ببخشید یکم طولانی شد

    1. سلام.
      سوالات شما سوالات من هم هست. لزوماً جواب خوبی برای این سوال ها ندارم.
      کمک گرفتن از دارو به صورت مقطعی و زیر نظر پزشک ایرادی نداره. هرچند، همونطور که اثرشون دائمی نیست.
      مسیری که من طی کردم تا گاهی به خدا نزدیک تر بشم مسیری چند ساله بود. و هرکس مسیر متفاوتی رو ممکنه طی کنه.
      من چیز خاصی پیشنهاد نمیدم جز توکل بر خدا و توسل به ائمه، کمک گرفتن از دیگران (نظیر مشاور) و در صورت لزوم استفاده مقطعی از دارو.
      ببخشید که نمی تونم بیشتر کمک بدم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا