شب نوشت (۴۹)_ شن های ساحلی


به نام پروردگار
ذهنم آشفته است.
هرکاری را که میخواهم شروع کنم ذهنم به سمت کار دیگری میرود که میبایست انجام دهم یا خودم انجامش را بر خود جزء بایدها دانستهام. همین سرگردانی، همین از این به سمت آن رفتن و برگشتن از آن به این عذابم میدهد. خستهام میکند. نمیگذارد آرام و قرار بگیرم.
گاهی به این فکر میکنم که باید به زندگیام سرعت ببخشم و در جهت اهدافم سریعتر پیش بروم، اما امروز به این فکر کردم که شاید عکس این کار درست باشد: اینکه زندگی را مزه مزه کنم. بگذارم که زندگی را لمس کنم؛ مثل حس فرو رفتن رطوبت سایندهی ماسههای خیس لب ساحل در میان انگشتان پا، یا مثل حس سر خوردن و بیرون ریختن ماسههای داغ و خشک کویر از میان انگشتان دست.
وقتی ماسههای نرم و داغ و خشک کویر را سفت در دست میگیرم، انگار قلب یک موجود زنده را در دست گرفتهام. قلبی گرم، قلبی ساینده، قلبی سوهانی. قلب کویر، شاید هم تکهای از قلب آن. قلبی که وقتی کمی انگشتانم را از هم فاصله میدهم بنا میکند به ریختن و پراکنده شدن در باد. آنقدر میریزد و میریزد که دیگر ذرهای از آن در دستم باقی نمیماند. آن موقع مشتم را باز میکنم و میبینم دست خالیام را. یک تکان که به دستم بدهم دیگر هیچ نمیماند. آن ماسهها شبیه خود زندگیاند. از لابلای انگشتان آدمهای غافل سر میخورند. از لابلای انگشتان آدمهایی مثل من، که همیشه یک چشمشان به آیندهای است که معلوم نیست برای آنها میرسد یا نه. آدمهایی که همیشه دنبال فرداها هستند. آدمهایی که دیروزهایشان هم روی تردمیل با دور تند بودهاند.
کوههای مسیر اصفهان-تهران در آن روزی که در اتوبوس نشستم و هیچ کاری نکردم جز به طبیعت نگریستن و آهنگ گوش کردن.
امشب سرشار از اضطراب و دودلی بودم تا اینکه بنا کردم به نوشتن. و ذهنم سفر کرد به حدود سه سال پیش. به مهر ماه ۹۸، تنها ماهی که در زندگیم طعم رضایت و آرامش را چشیدم. گفته بودم مقاطع آرامش در زندگیم آنقدر کم است که حتی روز و ماه و سالهایش را هم به خاطر دارم؟ از یکی از همان مقاطع حرف میزنم. انگار نوشتنم من را برگرداند به آن موقع و آن پست که در اینستاگرام گذاشتم. پستی که یادم نبود کجا گذاشتهام و من را برد به جستجو در دل فایلهای بکآپ گرفته در لپتاپم تا بفهمم مال کی و کجا بوده. و آن پست این بود:
ضربالعجلها نزدیک و نزدیکتر میشوند، ولی من کمتر عجله میکنم.
بالاخره روزی کاملا از پیست فرمول یک رقابت قرون اخیر خارج میشوم و در جادهی خاکی خودم میرانم. من در جادهای میرانم که تساهل بیشتری در سرعتم در رسیدن به مقصد وجود دارد. جادهای که اگر چیزی صد در صد نبود، هفتاد درصد هم شد قابل قبول است. جادهای که در آن کوهها را بهتر میبینم و از گذر ابرها بیشتر لذت میبرم. جادهای که در آن بهجای نگرانی، زندگی جاری است.
و نوشتی و نوشتی و آن پست سه سال پیشت را هم دیدی.
میبینی؟ انگار گاهی وقتی میایستی و اینور آنور نمیروی و یکجا میمانی شروع میکنی تازه به زندگی کردن و به فهم اینکه زندگی اصلاً چیست.
و میبینی؟ داری عوض میشوی محمد. میدانی که هنوز سرشار از تناقضی. هنوز جمع اضدادی. گاهی میخواهی زود برسی و گاهی یک دفعه زیر همهی حرفهای پیشینت میزنی و میخواهی آرامتر باشی. اما انگار چیزی در درونت این روزها تو را از خیلی تند رفتن برحذر میدارد. محمد! انگار امروز بهتر میفهمی که زندگی خیلی کوتاه است. دوست نداری فرصت لمسش را از خودت دریغ کنی. دوست نداری آن را مثل یک سوپ بدمزه که برای سلامت بیمار پختهاند ولی برای لذتش نه، سریع سر بکشی. همیشه به این فکر میکردی که داری پیر میشوی اما بزرگ نه، اما انگار کمی بزرگ هم داری میشوی. مگر بزرگ شدن شاخ و دم دارد؟ بخشی از بزرگ شدن همین است. لمس داشتهها.
شاید آرام آرام داری به آن بالاخرهای که آرزویش را داشتی نزدیک میشوی؛ انگار آرام آرام داری ماشینت را از پیست فرمول یک خارج میکنی. انگار دیگر داری میبینی که تردمیل زندگی را روی هر سرعتی بگذاری باید با همان سرعت بدوی. نمیتوانی راه نروی. ناچاری. زندگی در جریان است. اما انگار نبض بعضی چیزها که کاملاً خارج از حیطهی اختیار تو نیست، مثل سرعت دویدنت، را میتوانی_ حداقل گاهی_ در دست بگیری.
انگار بعضی وقتها باید دست خودت را بگیری و بیاوری پای دفتری، لپتاپی، یک چیزی که بتوان رویش یا تویش چهار خط نوشت. بیاری خودت را، مثل پدری که دست بچهی سرتقش را میگیرد و میآورد تا او را بند کند. بیاوری و بکشانیاش پای فکر کردن، که ای بچه! بس است دویدن. کمی آرام بگیر. و وقتی دست خودت را گرفتی و اندکی نشاندیش میبینی که آرام میگیرد. دوباره آرام میگیرد. بعد این همه وقت. حتی شاید آن بچهی سرتق خوابش هم ببرد.
راستی محمد! صبر کن. نمیگذارم این بار زود بروی. باید گوش کنی! یادت باشد: دوباره دستت را در ماسههای گرم فرو ببر، مشتی بردار و قلب زندگی را حس کن. تا آخر نمیتوانی نگهش داری. بالاخره بخواهی نخواهی دستت خسته میشود، ولی میتوانی همین که داری را لمس کنی! میتوانی از حس کردنش که نگذری! نمیتوانی؟ پس همین کار را بکن.
و دوباره برگرد به آن مهر ماه. مهر ماهی که نه فقط آرامش را، که انگار عطر خدا را داشتی میشنفتی. مهر ماهی که در بطن دغدغهها بودی. در نزدیکی دفاع و فارغالتحصیلی و هزار جور کار دیگر ولی آرام بودی. مهر ماهی که در صبح یکی از روزهایش در اتوبوسی به مقصد تهران نشسته بودی و کوهها را دیدی و از گذر ابرها بیشتر لذت بردی. در جادهی زندگی بودی. محمد! به جادهی زندگی برگرد. این بار محکمتر، این بار با توکل بیشتر، این بار طولانیتر.
بیا بنشین بر سر سفرهی زندگی. سفرهای که همه از آن میگریزند. کمی از عسلش بچش. اگر بلد باشی بچشی آنقدر شیرین است که ته گلویت را میزند. کندر هم دارد. تلخ است؛ تلخ. کمی از نمکش بچش. نمکگیرت میکند. بیا سر سفرهی زندگی و زندگی کن. بیا سر سفرهای که همه فکر میکنند باید از سرش پاشد تا به زندگی رسید. نه! این سفره خودِ زندگیست. تو چه کار داری که بقیه میگویند زندگی چیز دیگری هست، که نیست!
اینکه هی بروی و بدوی و بگردی و پایین و بالا بپری که نمیشود زندگی. این که نشد. میخواهی فرار کنی؟ از چه؟ از خود زندگی و شیرینی و تلخیاش یک جا فرار کنی تا به خیال خودت به زندگی موهومی دیگر برسی؟ این چه خیالیست؟
بیا. بگذار من به تو میگویم چه کنی: مشتت را باز کن. همین را بگیر. همین تکه ماسهی داغ را. زندگی همین است.
کسی به تو میگوید این چه زندگیایست که برای خودت ساختهای و این چهار تا دانه ماسه که نگه داشتهای زندگی نیست و زندگی این است که من میگویم و … بگذار برای خودش بگوید. مشتت را نگاه کن. میریزد دانه دانه. لمسش کن. این خود زندگی است. نگهش دار.
بار دیگر که خواستی دوباره بروی دور تردمیل را تند کنی، دوباره برگرد و یاد من بیفت. یاد من، بعد از نیمهشب یکی از شبهای خرداد ۱۴۰۱. آن موقع ببین باز هم میخواهی دور زندگی را آنقدر تند کنی که نفست در نیاید یا میخواهی همین چند دانه شن و ماسه را در دستت بگیری و سر خوردن ذرهذرهشان را از میان انگشتانت لمس کنی.
شب بخیر.