شب نوشت (۲)
چقدر بالا و پایین شدم امروز. چقدر زیاد. امروز عصر به تحیر رسیدم: خدایا. چه کنم؟
یکی از اقواممان بر اثر سرطان فوت کرد؛ پدر شوهرخالهام. برای من دوری و نزدیکی یک آشنا تنها با نزدیکی رابطه خونیمان تعریف نمیشود؛ بر اساس رابطهای تعریف میشود که با آنها دارم. چقدر من این مرد را دوست میداشتم و چقدر او (نمیدانم چرا) من را دوست میداشت. رابطهی عمیقی بین ما برقرار بود. از دست دادنش همان احساساتی را در من زنده کرد که از دست دادن دایی مادرم برایم ایجاد کرد. احساس میکنم یک حفره در قلبم ایجاد شده.
اتفاق عجیب دیگری امروز رخ داد که جای بحثش اینجا نیست. من تغییر کردهام یا اتفاقاتی که برایم میافتند؟
اصلاً نمیدانم گریه کنم. بخندم. داد بزنم. فرار کنم. امیدوار شوم. ناامید شوم. چگونه روانم تحمل این همه احساسات متضاد را در خود دارد؟ واقعاً به تحیر رسیدهام.
چقدر بیخوابی کشیدم. خستهام. بخوابم.