شب نوشت (۱۴)
در یکی از قسمتهای کارتون باب اسفنجی، پاتریک از باب اسفنجی میپرسد که «چه کار کنیم؟» باب اسفنجی در جواب میگوید: «هیچی». بعد تصویر پاتریک را نشان میدهد در حالی که دارد خفه میشود و باب اسفنجی که صدای فریادش دارد میآید «نه پاتریک. نفس بکش! نفس بکش!» از نظر پاتریک کاری نکردن یعنی اینکه حتی نفس هم نکشیم و این تصور داشت کار دست خودش و داغ بر دل باب اسفتجی میگذاشت. هروقت به آن قسمت فکر میکنم خندهام میگیرد.
برای من سختترین کار هیچ کاری نکردن است. من در ایام سربازی و دانشجویی و … همواره زیاد کار میکردم؛ کاری که لزوماٌ پول زیادی نصیب من نمیکرد. وقتی سرباز شده بودم با خودم میگفتم با اتمام سربازی کمتر کار خواهم کرد، اما زیر قول خودم زدم؛ اکنون هم زیاد کار میکنم. اکنون میفهمم مشکل اصلی سربازی یا از روی رودربایستی شیفت گرفتن و اینها نیست. مشکل در این است که من از هیچ کاری نکردن به شدت رنج میبرم. برای من کار نکردن مثل همان نفس نکشیدن پاتریک است. اضطرابم به شدت بالا میرود اگر بیکار باشم. به نفس نفس زدن میافتم، مثل پاتریک.
برای من روند اصلاح احتمالاً برعکس آدمهای تنبل باید باشد. من باید یاد بگیرم گاهی اوقات هیچ کاری نکنم (پاتریک نفس بکش!) و اضطراب هیچ کاری نکردن را هم متحمل شوم. شاید رفتهرفته با تحمل این اضطراب، ظرفیت وجودی من هم برای تحمل کاری نکردن بالا برود.
من از دویدن مجدداً خستهام. نمیدانم چه موقغ و چگونه از این دویدنها نجات پیدا خواهم کرد.
همیشه احساس پیر شدن و دیر شدن میکنم. این وضعیت روی سلامت ذهنم اثر میگذارد. پریشب خواب دیدم موهای سپیدم بیشتر شده و من غمگین بودم. با محسن در مورد این قضیه صحبت کردم. نظرش این بود که کمالگرایی من است که دارد این بلا را سرم میآورد. میگفت «همیشه فکر میکنی سنت دارد بالا میرود و دستاوردی نداشتهای و این قضیه است که باعث میشود مدام به پیر شدن فکر کنی و احساس پیری کنی». من با این روند طبیعی زوال نتوانستهام خوب کنار بیایم.
قیمت کتابها زیاد شده. این را همه میدانند. اما برای من که تفریح تقریباً منحصر به کتاب خواندن و کافه رفتن است این امر به شدت به چشم میآید. خواستم «تاریخ اندیشههای دینی» الیاده را بخرم. فعلاً قیمت گزافش بازم داشت. بد نیست اگر تفریحهای دیگری هم برای خودم پیدا کنم.
نمیتوانم با فراغ بال هرچه به ذهنم میرسد را در اینحا بنویسم. همین الان داشتم به اهداف اصلیام فکر میکردم و در موردشان مینوشتم. برگشتم و پاکشان کردم. به خودم نهیب زدم که چه لزومی دارد که در موردشان در اینجا بنویسم؟ اصلاً شاید ضرر این کار به مراتب بیشتر از سود نوشتنش باشد.
آنقدر که ما مردم ایران توی سر خودمان میزنیم و خودمان را در مقابل خودمان خوار و ذلیل میکنیم مردم دیگر کشورها، و بهتر است بگویم فرهیختگان آن کشورها، ما را ذلیل نمیبینند. کتابی پیدا کردهام به عربی در مورد نظریهی ولایت فقیه. اینکه اسمش چیست و چه میگوید مهم نیست. چیزی از کتاب که برایم جالب بود مقدمهاش است که آن نویسندهی مصری در آن از غنی بودن فرهنگ و تاریخ ما ایرانیان صحبت کرده. ما هم در شبکههای اجتماعی بقیه، و بقیه هم یعنی مردم ممالک غرب، را به هم نشان میدهیم و از آنها تمجید میکنیم و خودمان را به هم نشان میدهیم و تحقیر میکنیم. وقتی هم که تعریفی از خودمان میکنیم این تعریف مربوط به گذشتهی ماست؛ گویی الان یک نکتهی مثبت هم در فرهنگمان نداریم. طوری این قضیه برایمان بارز است که همین الان که من دارم این متن را مینویسم خوبیهای فرهنگ خودمان به خاطرم نمیآید که به عنوان مثال ذکر کنم. باید بنشینم و فکر کنم تا چیزی یادم بیاید. در مورد بقیه گفتم: اینکه آن بقیه که لایق ستایشند عمدتاً از غرباند. خودمان را که خاکبرسر میدانیم. افغانها را هم اگرچه امروز مظلوم میدانیم اما خیلیهایمان آدم حساب نمیکنیم. عربها را هم که سوسمارخور میدانیم و میگوییم آنها با آن فرهنگ عقب افتاده دوبی و دوحهشان مراکز جهانی تجارت و گردشگری شده ولی ما چنین و بهمانیم و حق ما نیست که چنین باشیم و … و جالب اینکه تمام آنچه من در این پاراگراف نوشتم از جنس همین خودکمبینیهاست.
اما اگر بخواهم به چند حقیقت (fact) جالب در مورد ایران اشاره کنم اینها به ذهنم میآید: اول اینکه با وجود اینکه مسلمان هستیم زبان خودمان را داریم. اینکه زبان فارسی، که زیرشاخهای از زبانهای هندوایرانی و از شاخهی بزرگتر هندواروپایی است، زنده مانده خود داستانها دارد. خودتان اگر علاقه دارید در «هویت ایرانی و زبان فارسی» شاهرخ مسکوب پیگیری کنید. من فعلاً حوصلهی ریویوی طولانی نوشتن بر کتابها را ندارم. دوم اینکه از دیرباز دین در خطهی ما اهمیت زیادی داشته. نمود این قضیه را در قبل و بعد از اسلام میتوان دید. در حکومتهای اشکانی و ساسانی اهمیت دین کمتر از بعد از اسلام نبوده. در همان کتاب ولایت فقیه عربی که اسمش را نمیآورم هم به این مسائل اشاره شده. سوم اینکه دیوان و محاسبه و کتابت کارهای مرتبط با امور کشور سابقهای بسیار دیرین دارد. احتمالاً این قوی بودن دفتر و محاسبات و … هم از عواملی است که سبب شده زبان و فرهنگمان حفظ شود. چهارم اینکه تاثیر ما در فرهنگ و زبان و هنر کشورهای اطرافمان بسیار زیاد بوده. مثالش را در مقام نهاوند موسیقی عربی و خیلِ واژگان دخیل که از فارسی به عربی رفتهاند و همچنین شباهتهای کلمات نه چندان کمی از ارمنی کنونی با فارسی پهلوی جستجو کنید.
اینکه ما در دام خودزنی افتادهایم بیعلت نیست. حال مطرح کردن تئوری توطئه و اینها را ندارم. سوادش را هم ندارم. اما به هرحال میفهمم یک جای کارمان میلنگد.
در مورد عربی گفتم: دشمنی بعضی از ما نسبت به عربی از کم شدن علاقهی ما به دین اسلام برمیخیزد. نفرت بعضی دیگرمان هم چرندیاتی است که تحت عنوان عربی در دبیرستان در مغزمان میچپاندند تا سر کنکور کم نیاوریم. معلممان میگفت عربی برگ برندهی درسهای عمومی است. سر کنکور چنین بود، اما بازندهترین درسها بعد کنکور برندهترین آنها موقغ کنکور بودند. به هرحال، اگر خودِ عربی را از این کلیشهها جدا کنیم زبان جالبی است. زبانی سامی، همجنس آرامی و عبری، که قواعد دستوریاش دنیای خاص خودش را دارد. با گرامر زبان فارسی و زبان انگلیسی و عمدهی زبانهایی که ما دوست داریم یاد بگیریم نظیر آلمانی و فرانسوی فرق دارد.
دوست دارم این زبان را در فرصتی مناسب تقویت کنم.