اگر به سال ۹۶ برمی گشتم…
بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِیمِ
داشتم به پستهای سالهای پیشم فکر میکردم. یکی از پستهای سال ۹۶ را دیدم. سالی که اتفاقات بسیاری در زندگیام افتاد. سالی که در آن یازده بار به سفر رفتم که برای من بسیار بود.
با دوستم صحبت کردم. با کمی سختی و قطع و وصل شدن صدا. به او گفتم اگر به سال ۹۶ برمیگشتم و علم امروزم را داشتم، کمتر به خودم سخت میگرفتم. دوستم در جوابم گفت که «گذر زمان آگاهتر میکنه آدمو». راستش نمیدانم با گزارهی کلی او موافقت کنم یا نه. انگار گاهی گذر زمان آدم را آگاهتر میکند و گاهی نه. میشناسم آدمهایی که چند سال پیش در چاله بودند و الان در چاهند. حال شاید بگویی که از کجا میدانی که چنین است؟ و من هم رد نمیکنم. از این نگاه سوبژکتیو، ابژکتیو دیدن میسر نیست.
بگذرم. اگر به ۹۶ برمیگشتم، تمام آن استخرها که با دوستم علی میرفتم را باز هم میرفتم. از ورزشی که آن سال میکردم لحظهای پشیمان نیستم.
اما اگر برمیگشتم، به هیچ وجه صرفِ رزومهی بهتر داشتن، دوباره مسئولیت نوشتن آن مقالهی مزخرف مرور سیستماتیک را تقبل نمیکردم. مقالهای که شروعش کردم اما نمیتوانستم به پایان ببرم. یا انگیزهاش را نداشتم، مثل از شهریور تا بهمن ۹۶؛ یا وقتش را نداشتم، مثل اسفند ۹۶ تا اواخر فارغالتحصیلی؛ یا غیره. لقمهای بود که نه پایین میرفت که قورتش دهم و نه بالا میامد که به بیرون پرتش کنم. در نهایت کار هم انجام شد و لقمه فرو رفت، اما با چه مصیبتی. خار ماهی بود که پایین رفت.
در متمم، به ما درس دادهاند که درستی تصمیم را با خوب بودن یا بد بودن نتیجهاش نسنجیم. پیش از متممخوانی هم در یکی از کتابهای دوبلی چنین چیزی خوانده بودم. راست هم هست. بالاخره من آن موقع آگاهی امروزم را نداشتم. ولی اگر داشتم، روزهای سفیدم را به خاطر یک رزومهی سیاهتر سیاه نمیکردم.
جدا از این، به این فکر میکنم که اصلاً خود تصمیم هم تصمیم خوبی نبود. تصمیمم بر اساس همان کمالطلبی لعنتی بود. با اینکه مقاله داشتم؛ با آنکه کتابی از من قرار بود چاپ شود و با آنکه پایاننامهای داشتم که میتوانست مقالهای از آن بیرون بیاید، باز نشستم به مقاله نوشتن، تا رزومهی خوبم بهتر شود، چرا که تصورم این بود که رزومهام به اندازهی کافی خوب نیست. و امروز که به آن روز فکر میکنم، میبینم که رزومهام خیلی هم خوب بوده. با آن اوضاع داغان دانشکدهی ما که فقط کم مانده بود شلاقمان هم بزنند و به شکنجهی روحی، شکنجهی جسمی هم اضافه کنند، آن رزومه عالی بود. کم بودند دانشجویانی که هم معدلشان قابل قبول باشد؛ هم مقاله داده باشند؛ هم زبان انگلیسیشان خوب باشد؛ هم سمینار رفته باشند و … آن هم در سن بیست و دو سه سالگی. ولی من این را نمی فهمیدم. من فقط کوه نکنده بودم؛ مثل فرهاد. باقی کارها را کرده بودم. آن مقاله شد کوه کندن در ره غیرشیرین.
میدانی اگر برمیگشتم دیگر چه میکردم؟ کمی بیشتر صبر میکردم. سعی میکردم بفهمم که رزق آدم میرسد. لازم نیست آدم خودش را هلاک کند که یک چیز به دست بیاید. تلاش معقول و معمول لازم است و صبر. و همین.
و دیگر چه؟ کمتر دانشکده میرفتم. کمتر سعی میکردم سر خودم را با کاری که به من نه لذتی میداد و نه به درد میخورد گرم کنم. بیشتر تفریح میکردم. به جای هفتهای یک بار، هفتهای دو یا سه بار استخر میرفتم.
و دیگر چه؟ اگر برمیگشتم، باز هم وبلاگ مینوشتم. اگرچه این روزها به ندرت وبلاگ مینویسم و حتی گاهی روزها به وبلاگم سر نمیزنم، اما انگار من باید یک بار اساسی وبلاگنویسی را تجربه میکردم وگرنه در حسرتش میماندم. و اکنون به این فکر کردم که دلیل اینکه این همه بعد از مدتها حرف زدم، همین دلتنگی برای وبلاگ بود. برای روزهایی که وبلاگ برایم انگار همچون معبدی مقدس بود؛ جایی برای عشق ورزیدن.
اکنون که اینها را مینویسم، دلم برای خانوادهام، دوستانم، و اصفهان بسیار تنگ شده. شاید چند سال بعد بیایم اینجا بنویسم که «اگر با علم الانم به ۱۴۰۲ برمیگشتم ول میکردم همه چیز را و مدتی برمیگشتم اصفهان پیش خانواده». انگار خاک مرده روی این مملکت پاشیدهاند. نمیدانم چه باید بکنم.
شب خوش.