ادبفکرنوشته

قهرمان هایی که می تراشیم

به نام خدا

بحثی که در پست پیش داشتم، من را برد به سال ۹۸ و جلسه‌ای که دکتر حامدی‌فر برای ما دانشجویان گذاشت. بخشی از صحبت‌هایشان را اینجا می‌گذارم. برای دیدن بخش‌های دیگر صحبت‌های آن روز، می‌توانید به پست چهار سال پیشم مراجعه کنید. فعلاً این تکه را با هم ببینیم:

توی فامیل و بین آشنایان احتمالاً دارید کسی رو که هیچ‎ دانشگاه خوبی در ایران قبول نشده‎ و پذیرش از فلان دانشگاه فلان‎ کشور که اعتباری ندارد گرفته و او را مثل یک قهرمان ملی بدرقه می‌کنید. وقتی چنین می‌کنید او را در شرایط خیلی بدی می‌گذارید چون فیدبک او باید فیدبک قهرمان ملی باشه و نمی‌تونه بیاد و از مصائب و محنت‌هاش بگه. برای همین کنار فلان برج می‌ایسته عکس می‌گیره و عکس از سوشی خوردنش می‌‎گذاره و این میشه زندگی‌ای که ما ازش می‌بینیم، درحالی که زندگی واقعی‌اش چنین نیست.

بیایم بخش‌هایی را طبق نظر خودم تنظیم کنم: 

از نظر من، لزومی هم ندارد که آن‌کس که از آشنایانمان برای تحصیل یا کار به خارج کشور می‌رود، در ایران آدمِ از همه جا رانده‌ای باشد. نه. ممکن است اتفاقاً آن فرد در اینجا اعتباری هم برای خود داشته باشد.

بحث سر این است: 

ما با تصورات غلطی که در مورد زیستن در خارج کشور داریم، که شامل ندیدن‌ بخشی از واقعیت‌هاست، انگار آن فردی که از ایران دارد می‌رود را حامل رویاهای برباد رفته‌ی خود می‌یابیم؛ کسی که بخت با او یار بوده که می‌‌تواند برود؛ کسی که به قول یکی از اقوام من «بهترین کار ممکن را می‌کند که از ایران می‌رود». در نهایت، چه آن آشنای ما در ایران یک نابغه بوده باشد و چه یک فرد با هوش متوسط رو به پایین؛ و چه آن فرد وضع مالی‌اش در اینجا خوب بوده باشد و چه هشتش گروی نهش باشد، تا طبل رفتن آن فرد به صدا در می‌آید، ما همچون پروانه‌هایی به دور شمع وجود آن فرد می‌چرخیم و ستایشش می‌کنیم و گهگاه از او می‌پرسیم که راه در رو را به ما هم نشان دهد. به هر حال، او فردِ برگزیده است! فردی که برای زندگی‌ای که صددرصد بهتر خواهد بود انتخاب شده. و وظیفه‌ی ماست ستودن او و راهکار گرفتن از او برای آنکه فرد برگزیده‌‌ی بعدی ما باشیم. به بیان دیگر، ما به دیده‌ی حسرت به فردی که از ایران می‌رود نگاه می‌کنیم و سعی بر این داریم که تمام راه و چاه فرار از ایران_ تکرار می‌کنم، نه شوق به تحصیل زیر نظر استادی خوب و نه کسب تجربه‌ی کاری خوب_ بلکه فرار از ایران، را از آن فرد بیاموزیم*و این حسرتی که می‌خوریم از یک طرف زندگی خود ما را به هم می‌ریزد. از طرف دیگر، همزمان زندگی آن مهاجر را هم به هم می‌ریزیم. ما او را محکوم می‌کنیم به نشان دادن خوبی‌هایی از زندگی که خودش ممکن است بعد مهاجرت برایشان کوچک‌ترین اهمیتی قائل نباشد. علاوه بر این، طوری او را پیش از رفتن کوک می‌کنیم که اگر هم بخواهد به ایران برگردد، شاید با خود فکر کند که انگ «مشکلی داشتن» یا «بی‌عرضه بودن» یا … بخورد. در نهایت، چیزی که برایمان می‌ماند شبیه فیلم هندی است. مایی که اینجا داریم جان می‌کنیم و آشنایمان که دارد می‌رود با مهاجران قبلی مراسم رقص هندی برگزار می‌کند. 

بحث را به جاهای خاص‌تر نکشانم. فعلاً از این مسئله عبور کنم که تعریفی که ما در دنیای مدرن از موفقیت ارائه می‌دهیم و بعضی کمپانی‌های بزرگ و شبکه‌های اجتماعی و … تبلیغش می‌کنند، شاید بسیار سطحی باشد. می‌گذرم، اما به چند نکته‌ی اضافی اشاره کنم:

اول اینکه این را ذکر کنم که من نمی‌گویم مهاجرت از ایران لزوماً بد یا خوب است. اما به نظر من مزایای مهاجرتی که همان دوست یا آشنا روی صفحات اجتماعی‌اش می‌گذارد ربطی به مزایای واقعی مهاجرت ندارد. برای یک حسرت‌خور پاریس‌ندیده، برج ایفل قبله‌ی عالم است و هر روز عکس در کنارش گرفتن یک موهبت بزرگ. اما برای یک پاریس‌نشین، شاید مزایای مهاجرت چیزی باشد از جنس تجربه‌ی خودسازی در تنهایی یا چیزهای دیگری که لزوماً نشان‌دادنی نیستند. ولی به هر حال، چشم‌های ما طالب دیدن نشان‌دادنی‌هاست و نه توجه به تجربه‌های شاید نه‌چندان جذاب دیگران. در مورد معایب هم که دکتر حامدی‌فر اشاره کرده بودند: آن مهاجر تمام هم و غمش را می‌گذارد به بازیگر خوبی بودن و پوشاندن آشغال‌هایی که روی قالی نیست و زیر قالی است و آنها را خودش می‌بیند ولی کسانی که مهاجرت نکرده‌اند نمی‌بینند**. 

دوم اینکه ما با این قهرمان‌سازی‌های پوشالی‌مان، فرصت دیده شدن قهرمانانی که مانده‌اند و کاری برای مملکت انجام داده‌اند را می‌گیریم. ما برای آن‌کس که می‌رود کف می‌زنیم و هورا می‌کشیم، حتی اگر آنجا زمین‌ها را تی بکشد. اما اینجا اگر کسی کاری کند و مملکت را یک اپسیلون رو به جلو ببرد، به او نهیب می‌زنیم که «مگر بیکاری؟ چرا در اینجا می‌مانی و حمالی می‌کنی؟ چرا با این همه استعداد خارج نمی‌روی؟» و دیگر جملات کلیشه‌ای از این دست. با این حال، باید خدا را شکر کرد که تعداد زیادی از همین قهرمانانی که مانده‌اند، به خاطر قضاوت خوب یا بد دیگران از کاری که می‌دانند درست است دست برنمی‌دارند. 

خب. این همه این وقت شب حرف زدم. چه نتیجه‌ای در آخر سر می‌خواهم بگیرم؟ و چه شکل عمل کنیم؟ شاید از روش‌هایی که می‌توانیم در برابر آشنایانی که می‌خواهند از ایران بروند اتخاذ کنیم، صرفاً یک آرزوی موفقیت و دعایی در دل باشد. به او آرزوهایی نفروشیم که خودمان نمی‌دانیم به آنها حتی نزدیک خواهد شد یا خیر. ما نمی‌دانیم که زیستن در خارج ایران به مزاج او سازگار خواهد آمد یا خیر. شاید اتخاذ این رویکرد و کمی آرام برخورد کردن، فرصت انتخاب بهتری به او در آینده بدهد که می‌خواهد واقعاً در خارج کشور به کار یا تحصیل ادامه دهد یا اینکه می‌خواهد برگردد. هم‌چنین، حداقل تلاش کنیم در ظاهر به آن جوان بیست و اندی ساله که در کشور مانده، حتی اگر زندگی‌اش به سختی باشد، مرتب نهیب نزنیم که «پاشو برو و اینجا مملکت نمیشه. ببین فلانی رفت و چقدر وضعش خوب شد. تو هم برو. به خدا حیفی» و هزاران جمله‌ی دیگر از این دست. طبیعتاً، او هم آدم‌هایی را می‌شناسد که از مملکت رفته‌اند و اگر نمی‌رود شاید نخواسته یا شرایطش فراهم نبوده، نه اینکه به ذهنش نرسیده باشد. خلاصه، شاید با کمتر موضع گرفتن در مورد زندگی شخصی فردی که مهاجرت می‌کند یا نمی‌کند، هم خودمان کمتر اسیر بشویم و هم آن فرد کمتر لطمه‌ی نگاه ما را بخورد. 

پ.ن. * و متاسفانه یا خوشبختانه، در یکی دو سال اخیر، گفتگو با دوستان دیگر غربِ آسیایی، من را متوجه کرد که ما ایرانی‌ها تنها نیستیم. بعضی کشورهای منطقه‌ی ما را مثل قوطی ساندیس می‌چلانند و نخبگان جوامع ما یا افراد دیگری که کارکرد خوبی برایشان دارند مثل عصاره‌ی ساندیس پرتاب می‌شوند در دل تعدادی از همان ساندیس‌چلان‌ها و کسانی که در اینجا ریشه دوانده‌اند شروع می‌کنند به له شدن در ساندیس. بعد هم تمام تقصیر را می‌اندازند گردن حکومت‌های همین خطه، نظیر ایران، عراق، سوریه، و مصر در مقطعی. که شما مردم غرب آسیا بی‌عرضه‌اید و ما باعرضه‌ایم. و بعد آنها اسم خود را می‌گذارند نخبه‌پرور و ما می‌شویم نخبه‌کش. نمی‌خواهم ماله بکشم بر روی بعضی بی‌لیاقتی‌ها که در حکومت‌های این خطه هست که هست (و طبیعتاً بخشی از این مشکل از خودمان سرچشمه می‌گیرد و بخشی از خارج کشور)، اما می‌خواهم خودم را حداقل متوجه کنم که بخشی از همین به اصطلاح فرار نخبگان، حاصل فشار بر نخبگان و دیگران در مملکت‌های خودشان است. گویی نخبه‌ای باید زیست اقتصادی و اجتماعی بهتری را تجربه کند که تحت پرچم فشارآورندگان و تحریم‌کننده‌ها به میدان برود و نخبه‌ای که به درد آنها نخورد همان بهتر که زیر فشار بماند. سیاست آنها مثل این است که دست را دور گلوی کسی حلقه کنیم و او را به خفگی نزدیک کنیم و بعد به او بگوییم که 《مشکل از توست که نفس کشیدن بلد نیستی》. این سیاست فشار که عوض شود، که ان‌شاءالله خواهد شد، معادلات طور دیگری خواهد شد. من چنین امید دارم. طوعاً که نشد. ان‌شاءالله کرهاً خواهد شد، به دست همین بچه مسلمان‌های منطقه که امروز عده‌ای بی‌ریشه به ریششان می‌خندند. 

** این مثال را از یکی از ایرانیانی که در گفتن مزایا و معایب خارج از ایران زیستنش به نظرم صادق رسید ذکر می‌کنم. 


در انتها روی دو نکته تایید کنم:

  • لزومی ندارد حرف‌های من کاملاً درست باشد. در حال یادگیری‌ام، یادگیری نوشتن به سبک و سیاقی کاملاً متفاوت با پیش از این خودم، و خطا در نوشتن محتمل است. 
  • هیچ دلیلی نمی‌بینم که مواضعم را هم‌سو با عده‌ای کنم که از نوشته‌هایم خوششان بیاید. قرار است آنچه به نظرم درست می‌آید را بگویم نه آنچه عده‌ای سیاست‌مدار و روشن‌فکر و اقتصاددان و سلبریتی و مزدوران شبکه‌های لندنی و … که صبح تا شام در گوش ما مردم آیه‌ی نومیدی می‌خوانند که چیزی به ما اضافه نمی‌کند بلکه از ما کم می‌کند. 

والسلام علی من اتبع الهدی

نوشته های مشابه

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا