امروز که برای مراسم فاتحهی قوم و خویشمان به باغ رضوان (آرامستان اصفهان) رفتیم، بعد از مدتها به قبر دخترعمهام سر زدم. تاریخ وفات را دیدم: دی ماه ۹۳. به همین سرعت هفت سال از فوتش گذشته است. به سرعت این هفت سال میشود هفتاد سال، زمانی که هیچ کدام از ما احتمالاً زنده نیستیم. اگر جهان پابرجا باشد به سرعت هفت صد سال هم از آن خواهد گذشت. یعنی همان حوالی که سعدی زندگی کرد و درگذشت و ما فکر میکنیم سعدی زادهی زمانی قدیم است. گفته بودم برای من هیچ چیزی چندان قدیمی نیست؟
از دخترعمهام بگویم؛ دخترعمهای که درست نمیشناختم. برخوردهای محدودی با هم داشتیم و همان برخوردها هم نشانگر عمق تفاوت نگاههای ما به زندگی بود. فوتش برای من تلخ بود، اما نه آنقدر که ماهها تحت تاثیرم قرار دهد. بیشتر ناراحت عمهام بودم؛ غمی که او از فوت فرزند چهل و هفت سالهاش کشید بزرگ بود. پدر من، که دائی او میشد، و مادر من هم بسیار تحت تاثیر آن قرار گرفتند. پدرم در زمان حیاتش با او زیاد شوخی میکرد. او هم میخندید و شوخیها را جواب میداد. به نظر آدم شادی میآمد، اما بعدها که بیشتر از خواهرش در مورد او شنیدیم فهمیدیم چنین نبوده است. او میگفت خواهرش صورتش را با سیلی سرخ نگه میداشت. هرکس میدید که خانم با لبخندی بر لب و آرایشی بر صورت سر کار حاضر میشود و میرود و میآید به نظرش میرسیده که چه زندگی خوبی دارد. اما او خودش میدانست؛ نزدیکان درجه یکش هم میدانستند که زندگی خوبی ندارد.
در یکی از روزهای دی ماه ۱۳۹۳ خبر رسید که او طوری سکته مغزی کرده که احتمال زنده ماندنش نزدیک صفر است. همه شوکه شدند. همه، البته به جز خودش. خواهرش میگفت او حدود چهل روز قبل از فوتش خواب دیده بود که قرار است برود. از آن موقع شروع کرده بود به عبادت بیشتر و وصیتنامه نوشتن و هرکار دیگری که آدمهایی که مرگ پیشبینی شده دارند انجام میدهند. همان روزها دمِ عروسی یا عقد دخترش بود. کسی انتظار نداشت او حرف از رفتن بزند، اما او حرف میزد. او قضیه را با شوهرش مطرح کرده بود. شوهرش حرف او را جدی نگرفته بود و وصیتنامه را از دستش گرفته بود و نیست و نابود کرده بود؛ به امید آنکه زنش فکر رفتن را از سر دور کند. عاقبت دو سه شب مانده به مراسمِ عقد دخترش، در ساعات حدود دوازده و یک شب، او به سردردی بسیار شدید دچار شد. سردردی که در وصفش به شوهرش گفته بود آنقدر شدید است که دلش میخواهد از شدت آن سرش را به دیوار بکوبد. یعنی سردردش آنقدر شدید بوده که اگر سرش را به دیوار میکوبید کمتر درد داشت تا آن. جزئیات ماجرا دیگر یادم نمانده؛ برای والدینم هم آنقدر آن قضیه تلح بود که نمیخواهم ازشان بپرسم. وضعیتی که برای او پیش آمد به علت اختلالی عروقی در مغزش بوده است که به آن «آنوریسم مغزی» میگویند. علی ای حال، اسمش هرچه باشد او را با آن مشکل به بیمارستان منتقل کردند. او در همان روزها فوت کرد. روزهایی تلخ. یادم میآید روز خاکسپاریاش امتحان داشتم و به مراسم نرفتم و بعدها به مراسم فاتحه و دیگر مراسمهایش رفتم.
امشب که به آن موقعِ خودم فکر میکنم متوجه تفاوت خلقیات اکنونم با آن موقع میشوم. من آن موقع غرق زندگی روتین هرروزی بودم. فکرم فقط درس و امتحان بود و بس. اصلاً نمیتوانستم تصور کنم که چقدر مرگ به آدم نزدیک است. نمیتوانستم به این فکر کنم که مرگ میتواند زودتر از امتحان بعدیام برسد. خودم را نمیتوانستم به جای او فرض کنم. امروز هم اینطور نیست که انسان مرگاندیشی شده باشم. نه. اما بیشتر به آن فکر میکنم. برای مردن آماده نیستم. دوست ندارم خودم را بفریبم. اما آن را نامحتمل نمیبینم. دیگر آنکه اگر من آن سالها مانند امروز بودم، شاید بیشتر میتوانستم با او ارتباط برقرار کنم. من امروز همهی عقاید را قبول ندارم، اما راحتتر میپذیرم که کسی همعقیدهی من نباشد. البته این فکری است که میکنم؛ دیگران باید در مورد این قضیه نظر دهند. به هر حال، امروز ترجیح میدهم کمتر متعصب باشم تا بیشتر عقاید و آرای گوناگون را بشنوم. نمیدانم این قضیه صحیح است یا نه، اما به هرحال برای من رح داده است.
از قصهی دخترعمه فاصله نگیرم. آن روزهای پرتب و تاب گذشت. هفت سال هم گذشت. نمیدانم، اما احساس میکنم او در دنیای دیگر خوشبختتر از آن است که در اینجا بود. شاید آنجا صورتش سرخ باشد، بدون سیلی. او هیچوقت جدی گرفته نشد. نه در زمانی که حرف از رفتن نمیزد؛ نه در زمانی که حرفش فقط از رفتن بود. حرفش روی کاغذ هم اثری نداشت؛ نوشتهاش هم انگار باد هوا بود. وصیتنامهی او نیست و ناپدید شد؛ همان وصیتنامهای که بعدها فهمیدند یک رونوشت نه چندان با کیفیت از آن باقی مانده است…
نمیدانم چرا تصمیم گرفتم قصهی زندگی دخترعمهام را بنویسم؛ دخترعمهای که چندان با او در ارتباط نبودم و از نظر عاطفی پیوندهای محکمی با او نداشتم. اما به هر حال این حس را داشتم که باید بنویسم. به این فکر افتادم که قصهی دخترعمهام باید جایی گفته شود. به این فکر میکنم که امثال دخترعمههای من کم نیستند. زنانی که میسوزند و میسازند ولی دیده نمیشوند. نامرئیهای موثر. کسانی که ازدواجشان چندان دلشان را خوش نمیکند، اما مثل او کژدار و مریز پیش میروند. کسانی که هیچوقت انگار خودشان به خودی خود به رسمیت شناخته نمیشوند؛ یا پدر و مادرند؛ یا فرزندند؛ یا همسر. خارج از این نقشها، انگار حقی برای زندگی ندارند. انگار زاده شدهاند که سیکل طبیعت را طی کنند، آن هم به سردترین شکل ممکن. کسانی که وقتی برای خودشان ندارند؛ همهی وقتشان متعلق به دیگران است. کسانی که میآیند؛ همچون نمهی بارانی به زمین داغ میخورند و هنوز لحظهای نگذشته خورشید میتابد و هیچ اثری ازشان نمیماند.
دخترعمهی من. امیدوارم که حالت خوب باشد. حتی اگر نیست، حالت بهتر از اینجا باشد. چند سالی است که نیستی، اما بدان اینجا هم خبری نیست. امیدوارم در جایی که هستی همیشه خوشخبر باشی.