ایدهها، پیشنویسها و نانوشتههایم روی هم تلنبار شدهاند. مطالبی که در فروردین ماه میخواستم بنویسم هنوز ناتمام ماندهاند. آن موقع شوق نوشتنشان بود و وقتش نه؛ الان وقتش بیشتر است و دیگر شوقش نیست. حال یا تسلیم بیمیلیام میشوم و هیچگاه آن مطالب را به رشتهی تحریر درنمیآورم، یا به توصیهی کتبی که خواندهام عمل را مقدم بر شوق میکنم. این روزها اکثر اوقات ناچارم بر اینکه با عمل شروع کنم، چه شوقش ایجاد شود و چه نشود.
اخیراً دوباره دیوانهبازی درآوردم؛ از جنس همان دیوانهبازیها که سال ۹۸ درآوردم. از جنس همان شکها که در سال ۹۶ داشتم. دوباره آزمون تخصص داروسازی دادم. سال ۹۸ اگر در مجموع دو هفته خوانده بودم، این بار با مطالعهی صفر دقیقهای سر جلسه رفتم. نتیجهی آزمون شاید از امتحان دادن مجدد من هم احمقانهتر بود: مجاز به انتخاب رشته شدم.
خودم را وامیکاوم: چرا در چنین امتحانی شرکت میکنم، در حالی که به مشکلات ادامه تحصیل در ایران واقفم؟ درست است که با خود گفتم من فقط محض تفریح امتحان میدهم، اما دفعهی پیش هم تقریباً همین کار را کرده بودم و بعد که به مصاحبه دعوت شدم در شک افتادم که ادامه دهم یا ندهم. و پس از درگیری ذهنی شدید برآن شدم که ندهم؛ که خودم را اسیر نکنم؛ که شانسهای بهتر را برای ادامهی تحصیل نسوزانم. چرا واقعاً چنین میکنم؟ محض تفریح_ برای اینکه ببینم مطالبی که سالهای پیش خواندهام بلدم یا نه_ خودم را وارد سیکلی میکنم که به آخر خطش علاقهای ندارم؟ آیا خودآزاری دارم؟ یا شاید علل دیگری در وجودم میچرخند و من را سر جلسهی آزمون میبرند؟ با خود میگویم شاید یکی از این علل این باشد؛ علتی که یکی از دوستان هم میگفت: من دارم به زمین چنگ میزنم که هرطوری شده در همین ایرانِ خراب شده بمانم. ولی وقتی پای عقل به میان میآید، میبینم این کار اساساً عاقلانه نیست.
سینا نوروز امسال بعد از ۷ سال از آمریکا به ایران آمد. اینکه بعد ۷ سال آمده بود مایهی خوشحالی بود، اما شرایط کرونا در کشور نور علی نور بود. طبیعتاً اینکه بعد از هفت سال یکی از اقوامم که با او در ارتباط بودم را میدیدم خوشحال بودم. وقتی که ایران آمد دو بار او را دیدیم. یکی در رستورانی روباز که دعوت کرده بودند. بار دومش روز ۱۳ فروردین در خانهی پدربزرگش بود؛ پدربزرگ نود سالهاش.
در خانه به کارهایم مشغول بودم که پدرم زنگ زد. گوشی را برداشتم. گفت به دیدن دائی محمدعلی (همان پدربزرگ سینا) میرویم. میآیی؟ مثل هر کار دیگر شک کردم. بروم. نروم. «خبرش رو پنج دقیقه دیگه میدم». این را گفتم. لباس پوشیدم. با کمی اکراه رفتم. اساساً روزهایی که عصر باید به داروخانه سربازی میرفتم حالم گرفته بود؛ خصوصاً وقتی آن روز تعطیل رسمی بود و من مجبور بودم سر کار حاضر باشم.
حاج محمدعلی در خانهاش روی تخت نشسته بود. سینا با زنش رسید. کمی صحبت کردند و صحبت کردیم. دست آخر که سینا داشت خداحافظی میکرد که به آمریکا برگردد، دائی محمدعلی گریه میکرد. دلم برایش سوخت. مادرم میگفت «شاید با خودش فکر میکرده که دیگه هیچوقت سینا رو نمیبینه».
فردایش دائی محمدعلی سکته مغزی کرد. از آن موقع روز به روز حالش وخیمتر شد تا اینکه ماه گذشته به رحمت خدا رفت. او دیگر هیچوقت سینا را ندید.
پدر و مادرم چند سالی است مدام به من میگویند «تکلیف خودت را مشخص کن». حال، هر کاری که میخواهم بکنم باید اول تکلیف را مشخص کنم. حقیقتاً از اینکه اینقدر بد تصمیم میگیرم از خودم دلگیرم، اما دوست ندارم مدام به این سوال پاسخگو باشم که چه کار میخواهم بکنم. من دلم یک چیز میگوید و عقلم یک چیز دیگر. چگونه تکلیف مشخص کنم؟
از این تصمیم منزجم. از اینکه باید بین تحصیلات با شرایط بهتر یا ماندن در کنار خانواده و دوستان یکی را انتخاب کنم. منزجرم. برای اینکه تعداد فاکتورهای دخیل در آن این همه زیاد است. برای اینکه معادلهی صد مجهول است. برای اینکه وقتی به مجهولاتش هم میاندیشی، باز خیلی مجهول میماند که بدانها فکر نکردهام و وقتی هم به جواب برسد باز دلم به آنچه که میکنم قرص و محکم نیست.
و عدهای میگویند «خب همینجا بمون درس بخون». «اینجا اونقدرا هم بد نیست». اما حقیقتش از اینکه خودم را گول بزنم خستهام. من نمیگویم اینجا جهنم است، اما مجموع شرایطِ آکادمیکش برای کسی با شخصیتی مثل من عذابآور است. وقتی به این فکر میکنم که دوباره با بعضی از همان اساتیدی که عذابم میدادند همکلام شوم مایوس میشوم. دوستانم را حضوری میبینم؛ به آنها زنگ میزنم. میپرسم دانشگاه تهران چطور است؟ شهید بهشتی چطور؟ پاستور چطور؟ و …جوابهایی میشنوم. بعضیشان شاید بهتر از اصفهان باشند، اما آن چیزی که به دنبالش هستم نیستند. آیا بد هستند؟ نه. بستگی به دید آدمها دارد؛ بستگی به شخصیت آدمها دارد. برای بعضی ستارههایی همیشه پرنورند، اما برای من حتی چشمک هم نمیزنند. پس چه چیزی به من چشمک میزند؟ چیزی در درونم، نه آن بیرون.
یکی از اقوام دیگرمان ایران آمده بود. میگفت ایران را دوست ندارد. وقتی اینجا بود احساس بطالت میکرد. آخرش هم چند روز زودتر از موعد دوباره چمدانش را بست و به کشور دومش که دیگر وطنش شده برگشت. میگفت در اینجا کاری برای انجام دادن ندارد و حوصلهاش سر میرود. میگوید در آنجا که زندگی میکند احساس خوبی دارد.
من به خودم نگاه میکنم. شخصیت من شاید بیشتر به درد محیط آکادمیک حرفهایتر بخورد. شاید آن طرف دانشجوی بهتری باشم. شاید استاد بهتری شوم. اما احساسم را چه کنم؟ خودم را که میبینم میفهمم اگر آنجا بهشت هم باشد و وضع مملکت همین باشد که هست، آیا احساس خوبی هم خواهم داشت؟ اگر همینطور که الان هستم نه. هرچند، تغییر را در شخصیتم دور از انتظار نمیبینم.
میدانی. احساس میکنم با گزینههای فعلی، هر کدام را انتخاب کنم حسرت خواهم خورد. اگر اینجا بمانم و با همان بودجههای کم تحقیقاتی، با همان حقوقی که عملاً کفاف زندگی معمولی دانشجویی را نمیدهد، با همین وضعیت کژدار و مریز اینجا تحصیلات تکمیلی را طی کنم، ناراحت خواهم بود. شاید تنها لذتش مصاحبت با دانشجوهای ایرانی باشد؛ مصاحبت با خیلی از اساتید لذت که نه، درد هم دارد. اگر آن طرف و در مرکز تحقاقتی خوبی کارم را ادامه دهم احتمالاً وضعیت تحقیق و معاش بهتری خواهم داشت، اما از بودن در کنار کسانی که دوستشان دارم محروم خواهم شد؛ حداقل برای چند سال، چند سالی که ممکن است حسرت از دست دادنش یک عمر بر دلم بماند.
و باز والدین میگویند که «تکلیفت را مشخص کن». و من نمیکنم. من از مرحلهی فکر کردن گذشتهام. من گاهی ساعتها مینشستم و فکر میکردم که چه کار کنم. مینشستم و مینوشتم و سناریوهای مختلف را در برابر خودم قرار میدادم و تحلیل میکردم. الان تنها حسی که نسبت به آن روزها و آن سالها دارم این است که بیهوده وقتم را هدر میدادم. بیهوده بهترین ایام جوانیام را صرف فکر وسواسگونه میکردم. من لزوم برنامهریزی را انکار نمیکنم، اما برای ذهن من که بیش از حد درگیر بعضی مسائل میشد، این کار جواب نمیداد.
میخواهم بیشتر به دلم توجه کنم. بیشتر مطالعه کنم و کمتر عجله کنم. میخواهم اندکی از این مسابقهی زندگی در قرن بیست و یکم فاصله بگیرم. کمی کمتر بدوم. کمی کمتر پول درآورم. کمی کمتر عزت و احترام ببینم. کمی کمتر دیده شوم. ولی در مقابل بیشتر لمس کنم، بیشتر بفهمم و بیشتر با طبیعت، با خدا، با دیگران و با خودم ارتباطی صمیمانه بگیرم. شاید اگر چنین کنم؛ شاید اگر به خدا امرم را تفویض کنم، راه سومی برایم پیدا شود. راهی که نه حسرت این را بخورم و نه آن. راهی که برکاتش از مجموع همهی مزایای دو گزینهی ماندن یا رفتن بهتر باشد.
سلام.
اومدم که برای یکی از پست های قبل کامنت بذارم، این یکی پست رو خوندم از نوشتن برای اون یکی پشیمون شدم.
می خوام به عنوان کسی که کاملا با محتویات این پست درگیره یه جمله بگم بهتون
بلاتکلیفی وقتی زیاد طول بکشه باعث میشه که آدم به خودش، به توانایی هاش، به استعدادهاش و به راهش شک کنه. الآن اگر بلاتکلیفید بین تحصیل و پژوهش در ایران یا خارج از ایران بلاتکلیفید ولی یهو به خودتون میایید و از خودتون می پرسید من اصلا آدم داروسازی ام؟ یا یه پله وخیم ترش: من اصلا آدم پژوهشم؟ در حالی که میدونید و یقین دارید که هستید اما این سوال رو انقدر از خودتون می پرسید و انقدر شک رو در خودتون و به خودتون عمیق تر می کنید که همه چی از دست میره …
میدونم خیلی سخته ولی حق کاملا با پدر و مادرتونه. این رو منی میگم که انقدر در وضعیت بلاتکلیفی موندم که به قول سهراب به همون ” سر سوزن ذوق ” و استعدادی که داشتم هم شک کردم.
سلام.
قبول دارم. بلاتکلیفی زیاد و مشکل در تصمیم گیری از عزت نفس آدم کم می کنه و آدم با خودش میگه «من که توانایی یک تصمیم گیری ساده رو هم ندارم پس به هیچ دردی نمی خورم» و الی آخر.
اینکه پدر و مادرم حق دارند معترض باشند به جاست، اما به هر حال این روند منجر به استرس بیشتر من شده و میشه.
اومدم بگم باید بیشتر فکر کنم. اما حقیقتش دیگه حال و حوصله فکر بیشتر رو ندارم. اگر این همه ATP که خرج فکر بیهوده و اضافی کرده بودم رو خرج کاری دیگه کرده بودم اوضاع بهتر بود.
احتمالاً ریسک بیشتر رو به جون بخرم.
واقعیت اینه که این تصمیم اصلا ساده نیست. همه ی آینده در گرو همین تصمیمه. نه فقط آینده ی کاری، همه چیز …و این تردید ها هم طبیعین. اما یه جایی باید وایساد و ” محکم ” هم وایساد و ریسک همه چیز رو به جون خرید. چون هیچ چاره ی دیگه ای وجود نداره … مگر اون راه سومی که گفتید باز شه براتون که اونم صبر ایوب میخواد 🙂
فکر میکنم از ریسک بیشتر منظورتون ایران موندن باشه. در این صورت باید برای همون اهداف شخصی که توی پست گفتید با دل و جون کار کنید تا بتونید برسونیدشون به جایی که بعد ها از نگاه کردن به گذشته دل گرم شید.
پیشنهاد میدم یه جایی و یه استادی رو برای ادامه دادن انتخاب کنید که بتونید از کانالش برای فرصت مطالعاتی گرفتن استفاده کنید. این راهم میتونه یکی از گزینه هاتون باشه. هرچند که تا جایی که خبر دارم با وضعیت کرونا سخت تر از قبل شده.
و یه نظر کاملا شخصی و از جایگاه و زاویه دید یه علومی، نه بهداشتی. من اگر بودم، پاستور رو انتخاب میکردم.
هر دو مسیر ریسکی اند. برای من تحصیل در خارج کشور عاقلانه تره و موندن، نه تحصیل فقط، در کشور احساسی تر.
پاستور رو چند روز پیش انتخاب کرده ام، اما با توجه به اینکه هیچ مطالعه ای برای آزمون نداشتم شانسم برای قبول شدن در پاستور اگر صفر نباشه، ضعیفه. ضمن اینکه ممکنه شرایطی برام پیش بیاد که ناچار بشم کلاً مصاحبه نکنم و همه چیز رو به سال آینده موکول کنم.
با چند تا از بچه های پاستور صحبت کرده ام. بچه های بیوتک تهران رو هم باهاشون گپی زده ام. شاید از نظر علمی بد نباشند، اما تعداد نه چندان کمی شون از نظر امیدواری و انگیزه و اینها داغون اند. احتمال میدم یکی از عوامل موفقیت برای هر فردی دوری کردن از بسیاری از دانشجویان تحصیلات تکمیلی و هم چنین از بسیاری از اساتید باشه. همون کاری که در دوران تحصیلات عمومی فهمیدم باید بکنم: تا می تونم از معاشرت غیرضروری با آدم هایی که بقیه رو افسرده می کنند دوری کنم. اگر نمی تونم کاری برای کسی که همه رو ناامید می کنه بکنم، خودم انتخاب کنم که با اون فرد کمتر رفت و آمد کنم و ذهن خودم رو مسموم نکنم. اگر اینجا بمونم مسیر خودم رو باید برم؛ با حداقل برخورد با اساتید و دانشجویان، به جز شاید چند نفر محدود که روحیاتشون با من سازگار باشه. من واقعاً با فکر به چهره های افسرده و مستاصلی که از تعدادی از دانشجویان تحصیلات تکمیلی در دانشگاهمون می دیدم دچار تشویش میشم و با خودم میگم نکنه خودم رو دوباره دستی دستی در همون مسیری بیندازم که در دوران عمومی انداختم.
شانس پوزیشن پست داک برای دانشجویان ایرانی که کار بیوتک دارویی می کنند و من کارهاشون رو یک نگاهی انداخته ام پایینه. قبل از کرونا هم پایین بود؛ الان شاید پایین تر باشه. به جز تعدادی از اساتید مثل اساتید دانشگاه مشهد (نظیر دکتر رمضانی و علی بلندی و سلطانی در بیوتکنولوژی دارویی مشهد) و شیراز (مثل دکتر قاسمی) و عده کمی در موسساتی نظیر پاستور و دانشگاه تهران عملاً عمده کارها تکرار مکررات، بدون نوآوری و دستاورد خاص و با اتلاف بودجه مملکت و اتلاف وقت دانشجو هستند. در بیوتک اصفهان هم قضیه از همین قراره. مزیت پایان نامه من این بود که کار ایمونولوژیک بود نه بیوتکنولوژی. در مورد بیوتک وزارت علوم اطلاعاتم صفره. شاید اوضاع شما بهتر باشه.
تنها شانس من شاید نسبت به بقیه این باشه که اساتید خوب رو می شناسم و اگر هم نشناسم ارتباطات کافی در مورد تحقیق در مورد اساتید رو دارم.
شرایط در مجموع متغیره. هیچ چیز معلوم نیست. التماس دعا دارم.
سلام
ببخشید برای ادامه تحصیل در مقطع phd و انجام فعالیتهای پژوهشی در خارج از کشور، نیاز به معادلسازی مدرک هست؟ یا معادلسازی مدرک فقط برای ورود به بازار کار اون کشور و کار در داروخانه است؟
سلام.
برای کار بالینی، اعم از کار در داروخانه یا بیمارستان، نیاز به معادل سازی مدرک هست. حال چه بخواهی به عنوان داروساز عمومی فعالیت کنی و چه داروساز متخصص بالینی، ناچاری معادل سازی کنی.
اما برای کارهای تحقیقاتی در حوزه های غیربالینی، نظیر حوزه های بیوتکنولوژی و فارماسیوتیکس و … نیازی به معادل سازی مدرک نیست.
پس اینکه معادلسازی مدرک لازم است یا نه بستگی به این دارد که در نهایت کارت مستقیماً به بالین و ارتباط با بیمار ربط پیدا میکند یا نه. این بحث علاوه بر معادلسازی مدرک، در مورد زبان هم اهمیت دارد. اگر بر فرض قرار باشد مثلاً در کشور آلمان داروساز عمومی یا بالینی باشی، ناچاری در حد بسیار خوبی آلمانی بلد باشی یا آن را بیاموزی، چرا که قرار است با بیمارانی که زبانشان آلمانی است مدام مکالمه کنی. اما اگر قرار نیست که سر و کارت مستقیماً با بیمار باشد، معمولاً آن تاکید بسیار بر زبان آن کشور هم وجود ندارد، حداقل تا جایی که من دیدهام. مثلاً در محیطی نظیر DKFZ آلمان یا انستیتو پاستور پاریس لزومی ندارد مسلط به آلمانی و فرانسوی باشی در حالی که با بیمار سر و کله نمیزنی.
این هم جواب کلی به سوال شما.