ادبدل‌نوشته

رسیدن به وقت گذشتن (۲)

به نام او

دوباره رخ داد: رسیدن به وقت گذشتن. بیش از دو سال پیش از «رسیدن به وقت گذشتن» گفته بودم. یکی دو هفته قبل از شروع سربازی‌ام در اراک. پس از برگشتن به اصفهان و گرفتن عکس از طبیعت تر و تازه‌ی اطراف خوانسار و تخصیص آن عکس برای آن پست. 

و چرا آن پست را آن موقع نوشته بودم؟ به خاطرم نمی‌آید. مگر من به یکی از چیزهایی که دوست داشتم رسیده بودم؟ نه. آن زمان، زمان شروع سربازی بود. آش کشک خاله بود و نه انتخاب من. آن هم در شهری که تا آن زمان یک بار هم ندیده بودمش. نمی‌دانم که چه در سرم می‌گذشت که آن پست را نوشتم. 

یاد آن صبح بهاری، پیش از اعزام به اراک، می‌افتم؛ در پادگان اصفهان. روزی که رفته بودم و به این امید بودم که سربازی‌ام در اصفهان بیفتد و بعد که دیدم باید عازم اراک شوم، با وجود مشقاتش، انگار پذیرفتم که این هم بخشی از زندگی است. و بعدها که به اصفهان برگشتم فهمیدم که زیستنم در اراک بی‌حکمت نبوده است. 

و ذهن من، اکنون هم سوال‌ها دارد. سوال‌ها دارم ولی شکوه‌ای نیست:

خدایا! با من چه کردی؟ این همه نرسیدن و بعد از بی‌حس شدن رسیدن؟ 

در گذشته، گهگاه از خود می‌پرسیدم که «چرا حال به خواسته‌ام رسیدم؟ و یکی دو سال پیش نرسیدم؟ چرا حالا رسیدم که دیگر برایم مسئله چندان مهم نیست»؟

خدای من! این بار، زمانی رساندن را انتخاب کردی که صورت مسائل برایم عوض شده است. این بار بهتر می‌بینم کوچکی این دنیا و متعلقاتش را. این بار بیشتر می‌فهمم خسارت‌زدگی بشر را؛ که هر جا که باشند بدبختند حتی اگر خود احساس خوش‌بختی کنند. این بار بیشتر لمس می‌کنم این خسارت محضی را که همه‌ی ما از غیبت حضرت صاحب‌الزمان (عج) نصیبمان می‌شود. از بس شر و شرور دیده‌ایم، تصور نمی‌توانیم بکنیم عین خوبی را. و چه گوهری را از دست می‌دهیم. 

و با خود می‌گویم:

دوباره رسیدم و چه رسیدنی! چه وقتی برای رسیدن. در آخرین ثانیه‌های وقت اضافه. درست روزهایی پیش از دمیده شدن در سوت داور. 

و من امشب، به مسیر زندگیم نگاه می‌کنم. ربوبیت خدا را لمس می‌کنم. با نرساندن‌ها مرا تربیت می‌کند؛ همانطور که با به‌وقت رساندن‌هایش.

و من دوباره رسیدم، در حالی که چشم از خواسته‌های پیشینم برداشته بودم و به جای دیگری می‌نگریستم. 

و گذر کردم از افتخارهای پوشالی. ما را اگر افتخاری حاصل شود افتخار تحت ولایت اهل بیت و پیامبران الهی علیهم السلام قرار گرفتن است و لاغیر. باشد که خدا این افتخار را نصیبمان کند. 

نوشته های مشابه

‫۲ دیدگاه ها

    1. چشم. منتظر نظرت بودم که اطاعت کنم!

      وقتی منطق پشت حرفت نباشه، نیاز به متلک انداختن حس می‌کنی. اگر بلد بودی منطقی حرف بزنی و صحیح نقد بکنی این کار رو می‌کردی. از کامنت‌های چند کلمه‌ای بی‌محتوات نه چیزی عاید خودت میشه و نه من. در نهایت، اثر کامنت‌هات بیشتر شبیه یک noise کوتاهه. اگر می‌خوای موثر باشه حرفت، مفصل و با استدلال بنویس. اگر نه هم به روش زیر عمل کن:

      اینترنت فضای بزرگی رو فراهم کرده. هزاران وبلاگ در دسترس داری. می‌تونی بقیه‌ی وبلاگ‌ها رو بخونی. کسی مجبورت نکرده اینجا کامنت بگذاری! اگر از خوندن مطالب اینجا آزار می‌بینی، این آزار خودخواسته رو به خودت تحمیل نکن! وقت من رو هم با کامنت‌هات حروم نکن.

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا