کار و بیکاری
چند روزی از جلسهی دفاعم میگذشت. بیکار شده بودم و داشتم از این بیکاری رنج میبردم. چند روز قبلش که دفاع نکرده بودم هم داشتم رنج میبردم، منتها از موقع از کارِ زیاد. همیشه همین آش و همین کاسه است. محدود به من هم نیست. گویا این حالتِ آدمی مرضی عالمگیر است. باید خودم را اصلاح کنم. این ویژگی مرضی عالمگیر نیست، بلکه موهبتی عالمگیر است. وقتی دغدغهای داریم لحظهشماری میکنیم که آن لحظات_ آن تک تکِ ثانیههای ارزشمند عمرمان_ بگذرند تا بیدغدغه شویم و وقتی بیدغدغه شدیم طاقت نمیآوریم و شروع به جستجوی دغدغهای دیگر میکنیم. بگذرم…بقیهی حکایت را بگویم: بیکار شده بودم و دنبال کاری برای انجام دادن بودم. از قضا پیغامی از یکی از همکلاسیهای سابقم دریافت کردم که “ما میخواهیم فلان و بهمان کنیم و گروهی تشکیل دهیم تا چنین و چنان کنیم و تو که به فلان کار علاقه نداری و دنبال پول نیستی و دنبال کارِ به دردبخور هستی شاید این کار را دوست بداری و …” . همان موقع با خودم فکر کردم که این جنس کار از آن جنس کارهایی نیست که به درد من بخورد، اما وقتی بیکاری مثل خوره به جان من بیفتد هر گزینهای که جلویم بگذارند را قبول میکنم. اصلاً تو وقتی من بیکارم بیا بگو این چند علف هرز باغچه را از ریشه درآور و هرکدام را پنج سانتیمتر آنورتر بکار. شک نکن قبول میکنم. پیشنهاد همکلاسیام که بهتر بود مسلماً از کار پیشنهادی تو و خب؛ طبیعتاً قبولش کردم.
الان من ماندهام با کاری که دوستش ندارم. کاری که مالِ من نیست. کاری که مفید است اما کس دیگری باید انجامش دهد. باید رهایش کنم. یا حتی اگر چنین نکنم باید وقت کمتری به آن اختصاص دهم. میگویند آدم به هرچه بخواهد و اراده کند میتواند برسد و موفق شود. شاید سخن گزافی هم نباشد. شاید اگر شطرنجباز باهوشی که مثل نی قلیان لاغر است بخواهد وزنهبردار وزن سنگین شود یا در مسابقات تناسب اندام شرکت کند بتواند، اما شاید همان شطرنجش را بازی کند بهتر باشد تا اینکه مدتی طولانی زور بزند که اندام نحیفش را بزرگ کند و بعد تازه شروع به بدنسازی کند و چنین و چنان کند تا وزنهی سنگین بردارد یا در مسابقه تناسب اندام شرکت کند. شاید اگر آن آدم لاغراندام همان شطرنجش را بازی میکرد همان موقع مدالها را درو میکرد، اما برای وزنهبرداریاش باید سالها جان بکند تا یک مدال بگیرد. خواستم بگویم بحث، بحث توانستن و نتوانستن نیست. بحث، بحث عمرِ محدود است و علاقههای آدمی و آن تکلیوان آبِ عمرمان که دوستم حرفش را زد؛ همان تک لیوانی که باید ببینیم پای کدام گیاه میخواهیم بریزیم؛ گیاهها شاید زیاد باشند ولی آن لیوان آب، همان لیوان است و بیشتر نمیشود. مثال دیگر به ذهنم آمد: شاید اگر شتر هم بخواهد یاد بگیرد از درخت بالا رود بتواند، اما یقیناً این کار را به میمون بسپارد و خودش صحرانوردیاش را کند بهتر است.
آنچه در بالا میخواستم بگویم و گفتم من را یاد دو مطلبِ دیگر که در دو کتاب خوانده بودم انداخت:
اول از کتاب “کار” نوشتهی لارس اسوندسن بگویم. فکر کنم سه چهار سال پیش آن را خوانده باشم، اما بعضی قسمتهایش_ اگر اشتباه نکنم_ در خاطرم مانده. یکی از آن قسمتها همین است که میخواهم بگویم: اسوندسن در کتابش گفته بود که کسانی که کار دارند اما کارشان مورد علاقهشان نیست رضایت بیشتری از زندگی دارند تا کسانی که بیکار هستند. اصلاً جنبهی مالیاش منظورش نبود. مسلماً تو اگر حتی در این شرایط اقتصادی چندر غاز پول در بیاوری بهتر از هیچی است، اما بحث اسوندسن این بود که نیاز روحی آدمی این است که کار داشته باشد؛ حتی اگر کارش بد باشد؛ حتی اگر کارش بیمعنا باشد یا معنایش ملموس نباشد. گویا کار بیمعنا برای ما آدمها معنای بیشتری دارد تا بیکاری. حال که این حرفِ اسوندسن یادم افتاد تصمیم گرفتم خودم را برای آنچه کردم ملامت نکنم. من هم یکی هستم مثل میلیاردها آدم دیگر. بیکار بودم و کارِ دوستنداشتنی را قبول کردم. در قبول خودِ کار و ارجحیت دادنش بر بیکاری حداقل خودم را نباید ملامت کنم؛ فقط باید سعی کنم دفعههای بعد کار بامعناتری را برای بیکار نبودن خودم برگزینم_ البته اگر دوباره چنین شرایطی برایم به وجود بیاید.
دوم یاد صفحات اول “هنر ظریف رهایی از دغدغه” مارک منسون افتادم. مارک در صفحات اول کتاب در مورد شهزادهای سخن گفته که پدرش تصمیم میگیرد او را از گزند همهی بدیها و ناراحتیها، در قلعهای محصور و محدود به خوبیها، سرگرم نگه دارد. آخر سر پسرک دوام نمیآورد. از قلعه بیرون میرود و با رنجهای بشر آشنا میشود؛ رنجهایی نظیر مرگ و فقر و پیری و زندگیاش در پی این قضایا تغییر میکند. در صفحات بعد مارک اسم این شهزاده را میگوید: بودا. حال منظورم تایید یا رد سیر زندگی و نتایجی که بودا از زندگی گرفته نیست؛ میخواستم این را بگویم که گویا راحتی و رهایی از دغدغه آنچنان برای آدمی در این دنیا میسر نیست، همانطور که زیستن در قلعهی بی دردسر برای بودا تحملپذیر نبوده. خودِ مارک منسون هم گفته که ما آدمها نمیتوانیم در دنیا بی چالش و بی مشکل زندگی کنیم. مسئله این است که ببینیم دوست داریم مشکل و چالشمان چه باشد. اگر بدانیم چه چالشی را میپسندیم، بهتر در زندگیمان تصمیم میگیریم. باز هم برای من نتیجه همان نتیجهی بالا شد: باید بهتر انتخاب کنم چه چالشی میخواهم داشته باشم. این کار، هم خودآگاهی میطلبد و هم مقدار زیادی صبر. خودآگاهی از این جهت که بدانم چه چالشهایی خوراک ذهنی مناسبی برای من هست و چه چالشهایی برایم خوب نیست. صبر هم از آن جهت که گاهی یافتن آنچه به درد من میخورد ممکن است مدتی طول بکشد_ شاید در حدِ چند ماه.
مدتهاست میخواستم پستی مفصلتر و سازمان یافتهتر در مورد کار و کتاب اسوندسن بنویسم، اما حال که خودم تجربهای تازه از تنور درآمده در مورد کار دارم بهتر میتوانم بنویسم تا وقتی که دغدغهاش را ندارم. پست منظمتر و مرتبتر در این مورد بماند برای وقتی دیگر، شاید هم برای هیچ وقت. بعضی نظمها روح کلام و اندیشه را میکُشَد و از آن ظاهری شکیل ولی باطنی توخالی باقی میگذارد. این همان نظمی است که خیلی وقتها من را اسیر خود و زندگی و نوشتن را به کامم تلخ کرده است. شاید کسی این هنر را داشته باشد که هم منظم بنویسد و هم مقالهای بیروح تحویل ندهد، اما تا آن موقع که من بتوانم چنین چیزی تحویل دهم فاصله هست. شاید هیچ وقت ضرورتی نداشته باشد من چنان متنی بنویسم. پختن همین آش شله قلمکار معمولی روح من را بیشتر سر حال میآورد تا نپختن از ترس اینکه آشم بدطعم شود.
پ.ن. کتابهای معرفی شده:
“کار” اثر لارس اسوندسن. کتاب خیلی خوشخوانی برای من نبود اما خواندنش خالی از لطف هم نبود.
“هنر ظریف رهایی از دغدغه” اثر مارک منسون. نسخه انگلیسیاش را دارم میخوانم. همهاش را نخواندهام. تا اینجا (حدود یک چهارم کتاب) محتوا بد نبوده، اما به کار بردن تعداد زیادی کلمات بیادبانه_ که البته در زبان انگلیسی بار بیادبیاش کمتر از فارسی است_ روی اعصابم بوده است. البته عنوان انگلیسیاش هم تقریباً گویا است که ادبیات داخل کتاب احتمالاً چگونه است.