شب نوشت (۷)_ شب طولانی
کودک که بودم این سوال در ذهنم بود که چرا شب یلدا را جشن میگیریم؟ طولانیترین شب؛ طولانیترین تاریکی. چرا؟ بعدها که بزرگتر شدم فهمیدم که گویا شب یلدا را به خاطر روزهای پیش رو جشن میگرفتهاند. روزهایی که به تدریج طولانیتر میشوند؛ شبی که به تدریج کوتاهتر میشود. آیا این ظلمات بلند به روشنیهایی طولانیتر جای خودشان را خواهند سپرد؟
سر سفره با برادرم شوخی کردم و گفتم «خوبی شب یلدا اینه که باعث میشه روز به جای ۲۴ ساعت طولانیتر بشه». مادرم فکر کرد جدی میگویم و گفت چنین نیست و ما خندیدیم.
من اناری را میکنم دانه به دل میگویم
خوب بود این مردم دانههای دلشان پیدا بود
میپرد در چشمم آب انار: اشک میریزم
مادرم میخندد
رعنا هم
سهراب سپهری خیلی وقت است رفته. خیلی وقت قبلتر از آنکه من به دنیا بیایم. اما هیچوقت احساس نمیکنم چنین آدمی دیگر نباشد. انگار مردن برای بعضی آدمها طبیعی نیست، با اینکه هیچچیز طبیعیتر از مردن نیست. سهراب برای من خاص است؛ با اینکه خیلی وقتها شعرهایش را نمیفهمم. به این فکر میکنم که اصلاً چگونه چنین آدمهایی روی زمین زندگی میکنند؟ کسانی که دنیا را طوری توصیف میکنند متفاوت از اطرافیانشان. اصلاً چگونه چنین شاعری در ایران ظهور میکند؟ خلقت خدا چقدر گوناگون است. من در کجای این خلقتم؟ من کیستم؟ من چیستم؟
دو سال پیش در چنین روزی از پایاننامهام دفاع کردم. برای منی که معمولاً وقعی به موفقیتهایم نمینهادم، آن روز خاطرانگیز ماند. احتمال میدهم یکی از بهترین دفاعهای دانشکده داروسازی را ارائه داده بودم. آن روز پدر و مادرم را خیلی خوشحال کرد. آنها به خودشان افتخار کردند که من چنین دفاعی کردم. برای من این مسئله از خود دفاع مهمتر است. اگرچه روابط من با پدر و مادرم هیچگاه بسیار گرم نبوده و هیچگاه حس نمیکردهام خیلی صمیمی هستیم، اما دوست دارم خوشحالشان کنم.
سه سال پیش در چنین شبی غرق در کارهای مقاله و مزخرفات دیگری که برای رزومه جمع میکردم بودم؛ در خانهی مادربزرگم، در آخرین یلدایی که دایی مهدی زنده بود و با ما بود. غرق بودم در مقاله؛ غرق بودم در افکار غمگینکننده؛ غرق بودم. من مردِ مغروق دنیا بودم، منتها نه زیباترین آنها.
امیدوارم جای دایی اکنون بهتر از اینجا باشد. اما برای خودم آرزو دارم که زندگیام تک بعدی ادامه پیدا نکند. من در زمین علم خیلی بازی کردهام؛ هم شکست خورده و هم پیروز شدهام. باید در بقیه زمینها هم بازی کنم.
یک دفعه یادم افتاد که چهار سال پیش این موقع من در کجا بودم؟ چهار سال پیش در ۳۰ آذر به جلسهای با محوریت مقایسه طب سنتی و طب کنونی رفتم و گزارشش را در اینجا نوشتم.
چهار سال پیش این موقع چه فکرها که نمیکردم. فکر میکردم دو سه ماه بعد فارغالتحصیل خواهم شد و از بهترین دانشگاههای جهان پذیرش خواهم گرفت و ازدواج خواهم کرد و کلی فکر دیگر. در عوض مسیری را پیمودم که حتی تصورش را هم نمیکردم.
نمیخواهم مغروق باشم. میخواهم زندگی کنم.
نمیخواهم منفعل باشم. میخواهم به حد وسع بکوشم.
نمیخواهم صرفاً اطلاعات بیشتری داشته باشم. میخواهم آنچه به دست آورده و میآورم را به کار بندم.
نمیخواهم در مرکز توجه باشم، اما دوست دارم آنها که دوستم دارند به من توجه کنند.
میخواهم زندگی کنم.