خویشتن پردازی

سوالاتی که در ذهنم می‌ خزند

به نام او

هنوز وقت نکرده‌ام تمام اپیزود «دوباره فکر کن» پادکست بی‌پلاس را گوش دهم، اما بیشترش را گوش دادم. این اپیزود من را به فکر فرو برد. احتمالاً بعداً خود کتاب را بخرم و بخوانم و باز هم فکر کنم. با خودم به این موارد فکر کردم:

  • من چقدر آدم انعطاف‌پذیری هستم؟ چقدر اجازه می‌دهم باورهای مرکزی‌ام را کسی زیر سوال ببرد؟ اگر کسی به عقایدم لگد بزند_ و شاید کار به لگد هم نکشد و تلنگری کافی باشد_ من در موضع دفاعی قرار می‌گیرم؟
  • اگر کسی از من انتقاد کند چه؟ چه موقع حرفش را می‌پذیرم و چه موقع نه؟ چه موقع بفهمم که انتقادی که فردی نسبت به من داشته واقعاً به من وارد است یا نه؟ آیا شخصِ خودم می‌توانم سنگ محکی برای جدا کردن انتقادهای سازنده و وارد و انتقادهای غیرسازنده و پرت (با هر نیتی، مثل حسادت، خودنمایی، و غیره) نسبت به خودم داشته باشم؟
  • و به چیز دیگری هم فکر می‌کنم: آیا اگر کسی اینقدر دست خودش را در عقاید باز بگذارد که هر نسیمی نهال عقیده‌اش را خم کند، آیا هیچ‌گاه از او یک آدم باایمان در می‌آید؟ و باز هم به فکر کردن با سوالی مرتبط ادامه می‌دهم: آیا روحیه‌ی دانشمندانه داشتن باعث می‌شود که ما نهالی جوان باشیم که با نسیم به چپ و راست خم شویم اما نشکنیم و در مقابل، اگر روی عقایدی اصرار داشته باشیم شبیه درختی شویم که با باد به جای خم شدن می‌شکند؟ یا این مثال نهال تازه و درخت کهنه در مورد چیزی مانند ایمان صادق نیست؟
  • و اصلاً سوال دیگرم این است: آیا ما باید در همه‌ی جنبه‌های زندگیمان همچون دانشمندان کنونی باشیم؟ یعنی کسی باشیم که بتوانیم در مورد هر چیز شک و راجع به آن بازنگری کنیم؟ آیا کسی می‌تواند مثلاً در علوم تجربی دانشمند باشد ولی در عقایدش محکم‌تر باشد و در آنها تردیدی راه ندهد؟ من در اطرافیانم می‌شناسم افرادی را که مثلاً در علوم تجربی آدم‌هایی قوی و در نتیجه دنبال تجدید نظر هستند و در عقاید هم آدم‌هایی انعطاف‌پذیر نیستند. آیا این دو روحیه با هم جور در می‌آید؟ یا خود فرد با داشتن این دو روحیه به طور همزمان به تدریج دچار تناقض می‌شود (و آیا خودم از مصادیق همین تناقضات نیستم؟)
  • و اصلاً با تعاریف این کتاب، عقاید مستحکم و بِلاتغییر داشتن انگار جایگاهی در حداقل بخش بزرگی از دنیای امروز ندارد (من اینطور از این اپیزود برداشت می‌کنم. شما چطور؟). پس چگونه در جهانی که این‌چنین در نوسان است و هر روزش حرفی تازه است که گاه در تناقض با حرف چند روز پیش قرار می‌گیرد آدم پایه‌ی اتکایی به نام ایمان داشته باشد؟ مگر قرار نیست ایمان در این دریای پرتلاطم چون کشتی‌ای امن عمل کند؟ اگر ایمانمان هم خودش متلاطم باشد چه بلایی سرمان می‌آید؟

اصلاً می‌دانی؟ این روزها از دغدغه‌های اصلی‌ام همین مسئله‌ی اعتقادات شده. زیاد با خودم فکر می‌کنم. اینکه من چه چیز را قبول دارم و چه چیز را قبول ندارم. و اینکه آن چیزهایی که قبولشان دارم را واقعاً من قبول دارم یا صرفاً عقاید والدینم و جامعه‌ی اطرافم را قبول کرده‌ام؟ یا عقاید مدارسی که در آنها درس خواندم و دیگر زیاد به آنها ارادتی ندارم؟ فکر می‌کنم به عقایدی که روزی می‌پنداشتم مو لای درزشان نمی‌رود با دیده‌ی بازتر می‌نگرم و می‌بینم که می‌شود جور دیگری هم به آنها نگاه کرد. ولی آیا همین باز کردن دیده برایم گران تمام نمی‌شود؟

با دوستی حرف زدم. به او گفتم که شاید جنس دین و ایمان از جنس علم نباشد. به او گفتم که برای من پیش آمده که بروم و در مورد موضوعی دینی به شکل دانشمندانه و محققانه بنگرم و بعد ببینم ایمانم نه زیاد شده و نه کم؛ انگار آن خواندن و آن پژوهشِ مختصرْ هیچ اثر خاصی بر من نگذاشته، یا حداقل آن اثری که من از آن می‌خواسته‌ام را بر من نگذاشته. او به من چیزهایی با این مضمون گفت که «تو هر چیزی را می‌خواهی با عینک علمی ببینی، ولی جنس دین فرق می‌کند. دین را باید تجربه کنی. در حوضش باید آب‌تنی کنی تا بفهمی چیست.» و به من توصیه کرد که آثاری که کسانی نظیر مولوی نوشته‌اند را مطالعه کنم. و هنوز شروع نکرده‌ام. و نمی‌دانم مولوی به من کمک خواهد کرد یا نه. اگر نگاه گروهی از شیعیان را ببینی مولوی هم حرف صحیح زده و هم حرف نه چندان صحیح و یقیناً حرف‌های ناب خوبی دارد که ارزش شنیدن داشته باشند. اما از نظر گروهی دیگر مولوی سوفی‌ایست که حرف‌هایش گمراه‌کننده است*. من فعلاً نگاه بازتر را می‌پسندم ولی نمی‌دانم در آینده چطور فکر خواهم کرد.

به این فکر می‌کنم که در عصری زندگی می‌کنیم که بدون توکل و بدون چنگ زدن به ریسمان الهی احتمال گم شدنمان زیاد است. ما گاهی به دینمان دل‌خوش می‌شویم که ما را حتماً و لزوماً نجات خواهد داد، اما یادمان می‌رود که آن دین هم احتمالاً ابزاری است که خدا برای نجاتمان فرستاده. امیدوارم خودِ خدا را گم نکنیم. خدا نجاتمان دهد.

پ.ن. سال پیش در مورد این موضوع مطلبی نوشتم. در اینجا می‌توانید آن را بخوانید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا