به نام او
از آن موقعی که برای اولین بار شرحی بر سالی که گذشت نوشتم چهار سال میگذرد. مینوشتم. منظم؛ دقیق؛ مو به مو. با شرح و عکس و حوصلهی فراوان. اما اکنون حوصله برایم نمانده که برای بیشتر پستهایم عکسی انتخاب کنم تا ظاهر وبلاگ حداقل کمی بیشتر مورد پسند خواننده و حتی خودم قرار گیرد. با این حال، میدانم که اگر مانند چهار سال پیش بخواهم عکس بگذارم و تلاش زیادی برای نوشتن کنم به احتمال زیاد کلاً قید نوشتن را خواهم زد!
سال ۱۴۰۰ ام را میتوانم به طور کلی به سه قسمت تقسیم کنم:
- سربازی: من سرباز وارد سال ۱۴۰۰ شدم و تا یازدهم آبان سرباز بودم. سربازیام هم افت و خیز داشت که قبلاً در موردش صحبت کرده بودم. از فروردین تا تیر ماه طوری خونم در شیشه شده بود که سلامت روان چندانی برایم نمانده بود. اینکه هر روز و بیوقفه در درمانگاهی شلوغ کار میکردم حتی فرصت فکر کردن را هم از من گرفته بود. از تیر ماه تا آخر سربازی با عوض شدن مجموعه تغییر زیادی در کیفیت سربازی من به وجود آمد. از همینجا هم میشد بفهمم که به قول دوستم انگار خیلی وقتها آدمهایی که با آنها کار میکنیم از خودِ کار در رضایت یا نارضایتی ما از کار مهمترند.
- دو شغله: از اول آبان تا آخر دی ماه صبح به صورت مسئول فنی شیفت رفتم و خیلی از عصرها داروی ترکیبی ساختم. من ساعتهای بسیاری را صرف یادگیری مهارت ساختن داروهای ترکیبی کردم و بعضی از روزها نزدیک به ۱۲ ساعت کار کردم. کار ساخت داروهای ترکیبی را از اوایل بهمن به یکی از ترم پایینیها آموزش دادم و از آن پس خودم کمتر در داروخانه حاضر شدم
- بازگشتی به نوشتن آکادمیک: دهها ساعت از وقت من در بهمن و دی ماه صرف ویرایش مقالهای شد که سالها پیش نوشتنش را قبول کرده بودم. ساعاتی را هم صرف نوشتن یک فصل از یک کتاب کردم. برای نوشتن مقاله هم از نظر کاری زجر کشیدم و هم به دلیل چالش داشتن با یکی از همکاران به مشکل خوردم. شرح آنچه بر من در دو ماه آخر سال گذشت شبیه باز کردن و نمک پاشیدن بر زخم است. با این حال، از این چالشها هم چیزهای خوبی آموختم.
در سال ۱۴۰۰:
- برادرم در کنکور رتبهی خوبی آورد و در دانشگاه امیرکبیر شروع به تحصیل در رشتهی کامپیوتر کرد. خوشحال شدم.
- خودم شروع به استفادهی جدی از متمم کردم و چیزهای زیادی از متمم و محمدرضا شعبانعلی آموختم.
- سایکوتراپی را منظم پیگیری کردم و نتایج خوبش را دیدم.
- بارها تنهایی به کافه رفتم. دهها بار. و چقدر تجربهی خوبی بود.
- مهمتر اینکه کافهی مورد علاقهام را بعد از سالها پیدا کردم. منتها رو نمیکنم کجاست تا تو هم پا نشی بیایی و آنجا را شلوغ کنی. دوست دارم بتوانم از تنهایی کافه رفتنم لذت ببرم. لذتی که در تنها کافه رفتن و مطالعه کردن هست جنس خاصی دارد.
- برای اولین بار بعد از چند سال دانشگاه و سربازی احساس کردم عین آدم دارم زندگی میکنم. اگر از دانشگاه و سربازی فارغ نشده بودم و آناً دانشجوی PhD شده بودم احتمالاً هیجگاه در زندگی نمیفهمیدم عین آدم زندگی نکرده بودم! همیشه فکر میکردم زندگی همین است که من دارم.
- پادکست زیاد شنیدم.
- سخنرانی مذهبی کمتر شنیدم.
- تصمیم گرفتم کمتر جانماز آب بکشم و بیشتر با بقیه کنار بیایم. دیدم دوست دارم آدمی دینپژوه باشم تا انسانی خیلی متدین. هرچند، هنوز دوست دارم بعضی چیزها را برای حودم رعایت کنم.
- در ماه آبان تنهایی شدیدی را تجربه کردم که بیسابقه بود و من را به این فکر انداخت که اصلاً من آدم مهاجرت هستم یا نه. البته این تنهایی هم در جا انداختن تنهایی کافه رفتنم بیتاثیر نبود.
- نسبت به مهاجرت کمعلاقه شدم و دیدم حالِ از نو زندگیای ساختن را در کشوری دیگر ندارم. الان اگر شرایطش جور بشود ممکن است بلند شوم بروم اما دیگر نگاه خیلی پراشتیاقی به آن ندارم.
- متوجه شدم که حوصلهی تعامل با بیشتر اساتید دانشگاه را ندارم و ترجیح میدهم اوقاتم را با همکار پیرمرد مهربانم بگذرانم تا با خیلی آدمهایی که در دانشگاه میدیدم.
- برای اولین بار احساس کردم عزت نفس دارم و برای دفاع از این حس جنگیدم و پشیمان هم نشدم.
- در دورههایی دچار حالات افسردگی شدم، به نحوی که هیچچیزی سبب خوشحالی و انرژی بیشتر در من نمیشد.
- ماه رمضان بسیار سختی را تجربه کردم چون هر روز سر کار و سربازی بودم. دیوانهکننده بود. میخواستم کلهی مردمی که سر افطار میآمدند و داروهای غیرضروری میخواستند را بکنم.
- کتابهایی مهم خواندم که البته حوصله نداشتم و هنوز هم ندارم در موردشان بنویسم.
- بعد از سالها توانستم خودم را مجاب کنم برای مدتی حداقل هفتهای یک فیلم ببینم. برای من سالها فیلم دیدن از ملالآورترین کارهای دنیا بود. با این حال فکر میکنم هنوز هم فیلم دیدن از علایق اصلیام نیست.
- در فروردین ماه با دوستانم به بیمارستان اطفال رفتم و سعی کردم سهمی در شاد کردن کودکان بیمار داشته باشم. تجربهای بسیار استثنایی بود.
- فهمیدم کار کردن تنهایی (بدون حضور هیچکس دیگر) هم سخت است. قبلاً فکر میکردم اگر کاملاً تنها باشم به من خیلی خوش خواهد گذشت، اما با حضور دهها ساعته در آزمایشگاه فهمیدم اشتباه فکر میکردم. کارِ تنهایی هم ملالهای خودش را دارد.
- حمیدرضا صدر را از دست دادیم و کتابش را هم خواندم و کلی متاثر شدم.
- یکی از اقوام دورمان (آقا مرتضی) را که خیلی همدیگر را دوست داشتیم از دست دادم.
- به جای اینکه شغلم را عوض کنم، انتظاراتم را از شغلم پایین آوردم و بعد از آن بیشتر احساس رضایت کردم.
- برای اولین بار پس از یادگیری از متمم با خودم فکر کردم که بیزینس هم چیز بدی نیست.
- دهها ساعت سخنرانی در مورد ازدواج از دکتر شیری گوش دادم اما ازدواج نکردم. با این حال تلاش کردم (در حد خودم) که ازدواج کنم و نشد ولی در این تلاش خودم را بیشتر شناختم.
- از شبکههای اجتماعی گودریدز، لینکدین، اینستاگرام و فیسبوک کمتر استفاده کردم. امید دارم که باز هم کمتر از آنها استفاده کنم. هرچه میخواهد پیش بیاید! و هرچقدر میخواهد از خبردار شدن از بقیه و خبردار شدن بقیه از من عقب بیفتم.
- علاقهام به نوشتن مقالات کمتر شد اما محو نشد و علاقهام به خواندن مقالات و کتب باز هم بیشتر شد.
- زبان انگلیسیم کمی بیشتر پسرفت کرد. در پاییز ۹۷ که آزمون دادم در اوج بودم و بعد آهسته زبانم پسرفت کرد.
- فهمیدم به زبان عربی هم علاقه دارم.
- به تحصیل در رشتههایی دیگر فکر کردم اما پیگیریشان نکردم.
- بعد از ماهها شرایط سفر برایم مهیا شد اما دیدم حال سفر ندارم؛ چه داخلی و چه خارجی.
- مدارکم را از حلقوم دانشگاه بیرون کشیدم.
- نزدیک خانهمان یک روباه دیدم.
- با یک سگ ولگرد دوست شدم.
- تصمیم گرفتم با پدر و مادرم مهربانتر باشم.
- تصمیم گرفتم به جای تقویت رزومهام بیشتر PES بازی کنم.
- نقاشی بیشتر کشیدم. هرچند ماه یک بار که اینستاگرامم را باز کردم و نقاشیهایم را به اشتراک گذاشتم از آنها استقبال میشد.
- خیلی پست در وبلاگ نوشتم. چون حال انتخاب عنوان را هم نداشتم و خوصلهی منسجم نوشتن را هم نداشتم و کمالطلبیام هم کمتر شده بود اسم خیلی از پستهایم را که در شب منتشر کردم گذاشتم «شب نوشت». جالب آنکه یکی دو تا از بچهها نظر دادند که چه ایدهی خوبی! اصلِ ماجرا تنبلی من بود و نه اینکه ایدهی خاصی در سر داشتن. با این حال لطف دارند.
- از دفتر بولت ژورنال به ندرت بهره بردم.
- دخترداییام به دنیا آمد. عشقِ زندگی من است.
- دو تا از دوستانم دفاع کردند و از آن دانشکده خلاص شدند! در روند فارغالتحصیل شدن یکی از آن دو دوست کمی نقش داشتم و خوشحالم که توانستم اندکی به او کمک کنم.
- در جلسات انجمن ادبی باران بعد از سربازی بیشتر شرکت کردم.
- یک گلدان میناکاری شده برای خودم خریدم که قشنگ است.
- چند بار خواستم جوجه و مرغ بخرم و تنبلی کردم و نخریدم. خانواده هم خیلی موافقش نبودند.
- پس از چند سال یک شانه خریدم.
- به موهایم و صورتم سشوار کشیدم چون متخصص پوست گفت برای پوست صورتم این کار بهتر است.
- در زمستان از سرمای داروخانه به خودم لرزیدم.
- یک تار موی دیگرم هم سفید شد و غصه خوردم و با خودم فکر کردم که باز هم پیرتر شدهام.
- بیشتر به این فکر کردم که لازم نیست کار بزرگی انجام دهم. همان که یک کار کوچک را خوب انجام بدهم شاید کافی باشد.
- اتاقم پر از مورچه شده. از آن مورچه بالدارها. اوایل کم بودند. الان واقعاً زیادند. نمیدانم چه کار کنم. یا باید آنها بروند یا من. احتمالاً من بروم یک جای دیگر.
بروم دیگر. شب خوش.
سلام
سال نوتون با تاخیر مبارک
خیلی از اوقات دوست دارم بیام یه نظری چیزی بنویسم چون یه مدت کوتاه که وبلاگ داشتم وقتی نظر دیگران رو می دیدم چه مثبت چه منفی حس خوبی بهم منتقل می کرد بعد با خودم گفتم شاید قشنگ نباشه که هی بیام کامنت بذارم 😅
در هر صورت تصمیم گرفتم برای این یکی کامنت بذارم
اول اینکه نوشته هاتون رو دوست دارم نه اینکه دغدغه هامون شبیه باشه نه ولی هر وقت می خونم شون که می تونم بگم به صورت مستمر می خونم پست هاتون رو 😅
بیشتر عمیق میشم تو سبک زندگی ام و به فکر تغییرش می افتم و
یه موضوع دیگه که قبلا هم گفتم بازم دوست دارم بهش اشاره کنم که خیلی دوست داشتنی بود از نظر من ایده شب نوشت ها بود من خودم نوشتن رو دوست دارم و خیلی از اوقات دوست دارم بنویسم اما وقتی می نویسم بعدش که متن رو می خونم دیگه دوستش ندارم و اتفاقا حس بدی بهم دست میده
و از اون گذشته نمی تونم به صورت مستمر یه کاری رو انجام بدم چون که ازش زده میشم
برام جالبه که چطوری تونستید به صورت مداوم ایده شب نوشت رو انجام بدید اگر روش خاصی دارید خوشحال میشم بگید
و یه چیز دیگه که به نظرم قابل تحسین بود در مورد شما اینه که تو متن هاتون در مورد مشکلات یا دغدغه هایی که داشتید صحبت کردید به نظرم خیلی شهامت می خواد به زبون آوردن یه سری چیز ها که آدم رو اذیت می کنه
و اینم بگم و تمومش کنم
من هم وبلاگ قبلی تون ( هزار جلوه )رو دنبال می کردم هم این وبلاگ تون رو .ولی این وبلاگ تون حس خیلی خوبی بهم میده هر چند نوشته هاش شخصی باشه بازم حس خوبی بهم منتقل می کنه
و مرسی بابت معرفی روش بولت ژورنال امیدوارم بتونم مستمر ازش استفاده کنم
ببخشید که انقد حرف زدم 😅
انشاالله که قرن فوق العاده ای باشه براتون 🙌🏻🌼💐
سلام. سال نو مبارک. امیدوارم شما هم سال و قرن خوبی رو در پیش رو داشته باشید.
ممنونم از اینکه می خونید پست های من رو.
در مورد شب نوشت: روش خاصی ندارم. فقط مطالبی که آخر بعضی شب ها به ذهنم میاد رو با اینکه به هم ربط ندارند در یک پست می نویسم و بخش های بی ربط به هم رو با یک خط از هم جدا می کنم.
در مورد مشکلات و دغدغه ها و مطرح کردنشون در وبلاگ: طبیعتاً هر مشکلی رو مطرح نمی کنم در وبلاگ. اما نسبت به قبل، یعنی وقتی حدود چهار پنج سال پیش وبلاگ نویسی رو مجدداً شروع کردم، خیلی راحت تر حرف دلم رو می زنم.
در مورد بولت ژورنال: حتماً توصیه می کنم امتحانش کنید. آقای مسعود پایمرد در وبلاگش پست خوبی جهت معرفی بولت ژورنال نوشته.
ان شاءالله موفق و در صحت و سلامتی باشید.
سلام
به نظر میرسه سال ۱۴۰۰ واقعا براتون پربار و پر از تجربه بوده!
معمولا در سال نوشت دیگران بیشتر شکایت از قرنطینه و پیامدهاش بود اما مال شما پر از اتفاقات ریز و درشت جالب بود.
امیدوارم سال جدید هم براتون پر از تجربه های رضایت بخش باشه.
سلام.
وقتی پست رو می نوشتم به کرونا و تبعاتش مثل قرنطینه فکر نکردم. و جالبه برام که کلاً ذهنم به سمتش نرفت، چون زندگیم رو تحت تاثیر قرار داد. با توجه به اینکه تو کلینیک کار می کردم زیاد در معرض ابتلا بودم و یک بار هم در ۱۴۰۰ مبتلا شدم (که البته تست ندادم و فقط خونه موندم).
برای شما هم آرزوی صحت و رضایت از زندگی دارم.
پی نوشت: برای منی که از ۱۳ سالگی موی سفید دراوردم و تا الان بیشتر از سی چهل تاست غصه خوردن برای دو تار موی سفید بامزه به نظر میرسید:)
پ.ن. :))
سلام.
سال نو با تاخیر مبارک.
اولین باری که اومدم وبلاگ شما، یکی از همین گزارش های سالیانه گذاشته بودید. و چیزی که برام از همه جالب تر بود و هنوز یادمه اون حلقه ای بود که توی شبای قدر برگزار کرده بودید و همینطور فلسفه کودکان. که قشنگ یادمه بعد از خوندن وبلاگ شما، در موردش سرچ کردم.
از دید یه ناظر خارجی، میتونم بگم پارسال برای شما سال تغییر بود. حتی اگر مقدمات این تغییرات توی سال های پیش فراهم شده باشه، خود تغییرات رسما پارسال رخ دادند. وامسال براتون سال زندگی کردن با این تغییراته. شاید آداپت شدن دیگران و یا حتی خودتون با این تغییرات یه وقتایی چالش هایی به وجود بیاره. امیدوارم بتونید ازشون عبور کنید بدون اینکه خیلی اذیت بشید و تردید بکنید.
حالا آدرس کافه رو میدادیدم ما نهایتا چند سالی یه بار راهمون به اصفهان میخورد و یه قهوه هم بیشترخرج نداشتیم :))))
ماه رمضونی ما رو هم دعا کنید.
سلام. سال نو مبارک. طاعات و عباداتتون هم قبول.
چقدر خوبه که نوشته ی من سبب شده در مورد موضوعش کنجکاو بشید و سرچ کنید.
من هم فکر می کنم زیاد تغییر کرده ام. با این حال احتمال میدم تغییرات بیشتری رو در پیش رو داشته باشم.
اینطور که شما میگید احتمالاً وقتی دفعه بعد میایید اصفهان چند سال دیگه است و من تبدیل به لاک پشت پیر شده ام اگر اون موقع اصفهان بودم و اصلاً زنده بودم قدمتون روی چشم. ولی لو ندید محل کافه رو. 🙂
شما هم دعام کنید.