بالاخره بعد یک ماه بدبختی و پشت میز خیاطی نشستن و کیف پول چرم خوشگل دوختن برای پولدارهای شهر، کارخونه حقوقمو داد.
من هم رفتم با اون پولها کیف پول بخرم، البته نه از اون کیف پولها که پولدارها میخرند.
رفتم این مغازه اما فایده نداشت. اون مغازه هم فایده نداشت. گشتم و گشتم، ولی هرچه گشتم دیدم کیف پول اونقدر گرونه که اگر بخرم پولی نمیمونه که بگذارم تو کیف پول.
پس پولهامو مچاله کردم و قلمبه شد و گذاشتم توی جیب بیکیف پولم و راه افتادم به سمت خونه.
زیاد راه نرفته بودم. نهایتش راستِ یک کورس یا دو کورس تاکسی پیاده رفته بودم که دست گذاشتم رو جیبم و دیدم خبری از اون قلمبه نیست. دستمو تو جیبم کردم. آره، درست حدس زدم؛ جیب شلوار جین کهنهام دهنش رو باز کرده بود و پاچهی شلوارم بدون اینکه بفهمم پولهامو تف کرده بود تو یه جایی از پیادهرو، روی زمین.
برگشتم تا راه رو وارسی کنم و ببینم پولهام کجا تف شده، اما اثری از پول نبود. شاید یکی بیپولتر از من پولها رو برداشته. شاید هم یکی که فکر میکرده بیپولتر از منه پولها رو برداشته. شاید هم باد پولها رو با خودش برده. راستی ای باد نامرد، مگه تو فقط باد آوردههایی که با خودت میآوردی رو نمیبردی؟ تو که هیچوقت برای من پول نیاورده بودی!
الان هم بعد یک دوش گرفتن با زیرپوش رکابی و شلوار خاکستری خونگی بیریختام نشستم تو خونه، روی تختم و زیر پنکه سقفی که تاقتاق میکنه و میچرخه. شلوار جینم رو هم شستهام و گذاشتهام رو بند رخت روبروم تا خشک شه. جیبم رو هم مثل زبون بچهی بیادب از دهنش درآوردهام و گذاشتهام خشک که شد بدوزمش. اما فعلا که هنوز دهنش بازه. آینهی دق که میگن همینه. الان نه کیف پولی هست که پولهامو توش بگذارم و نه پولی مونده که ببینم باهاش کیف پول بخرم یا نخرم. راستی اگر کیف پول میخریدم بهتر نبود؟
نوشتهی مهرماه ۹۸