من کجا هستم؟
به نام پروردگار
چشمم به پست یک سال و اندی پیشم افتاد؛ پستی که در آخرین روزهای سربازی نوشته بودم.
من یک جای دیگر هستم. جایی دیگر. در فضای دیگری نفس میکشم نسبت به موقعی که آن پست را نوشتم، و خاصیت وبلاگنویسی همین است که میبینی ردپای فکرت را. میبینی که داری به سمتی میروی. همان موقع که مینویسی، نمیدانی که کجایی، اما وقتی فاصله گرفتی با خود میایستی و میگویی «من روزی آنجا بودم!»
من روزی آنجا بودم. بین آسمان و زمین معلق بودم. بین سکنی گزیدن در ایران یا خارج کشور در تردید بودم. صورت مسئلهام خودم بودم. من بودم و من.
زمان پیش رفت. زمانه عوض شد. مجموعی از شرایط پیش آمد، به خصوص در سه چهار ماه آشوبهای اخیر، که عدهای انقلاب مینامیدندش، که صورت مسئلهام عوض شود.
اکنون دارم میبینم که دیگر دغدغهام خودم به تنهایی نیستم. این منِ من انگار رقیقتر شد. با خودم میگویم «مگر تو که هستی که چهار صباح دنیا به کامت بودن یا نبودن فرقی در عالم خلقت داشته باشد؟ تو برو بنده باش».
اکنون میبینم که ایران را دوست دارم. مردمش را هم دوست دارم. مسئولینش را هم نسبت به مسئولین کشورهایی دیگر که ما مردم شرق را خوار و ذلیل ذاشتند و هنوز با همان عینک تکبر میبینندمان، هرچند گاهی در ظاهر اظهار عوض شدن میکنند، بیشتر دوست دارم.
اکنون لمس میکنم این عشق به کشور را. و اگر بخواهم چهار صباحی خارج کشور درس بخوانم میدانم که برای که و برای چه میخواهم بروم. و اگر اینجا بمانم میدانم که میخواهم تا در این سینه نفسی هست کاری برای اینجا کنم.
و اکنون میبینم به چشمْ خیانت عدهای را. میبینم که بعضی از خواص داخل کشور و مزدورانی خارج کشور، فقط زبانشان فارسی است. در دل، نمایندگان دولت آمریکا هستند. عاشق چشم و ابروی کسانی هستند که سدههاست توی گوششان میزنند. و خودشان دهههاست توی گوش هموطنانی میزنند که دوستشان دارند.
و اکنون میفهمم که خود من هم روزی همینطور بودم. آن روز مربوط به ده سال پیش نیست. مربوط به اندک زمانی پیش است.
و اکنون میبینم که همان نزدیکانم که سالها به ریش کسی که از «دشمن» برایشان میگفت میخندیدند، صبحشان را تا شب با همان رسانههای دشمن شام میکنند. تا عدهای نباشند که خودشان، سیاستمدارانشان، اقتصاددانانشان، روحانیانشان و … را تحقیر نکنند؛ تا چند آه از نهادشان برنخیزد و نگویند «ما بدبختترین ملت عالمیم»، صبحشان شام نمیشود. صبحها که از خواب برمیخیزند، باید سم دروغ در رگهایشان تزریق شود و تا شب به جای بلند شدن، به بدبختی خود فکر کنند و در نومیدیشان بغلتند.
و اکنون میبینم که عدهای از خودمان، ما را برای خودمان همانطور به تصویر میکشند که عدهای از سیاستمداران خودبرتربین کشورهای دیگر. تصاویری در آینههای واژگونهنما.
دیگر کمتر مهم است. یا خارج کشور میروم و مدتی درس میخوانم. یا نمیروم و همینجا کاری میکنم. چه زیادند کارهایی که به چشم آدم نشدنی مینمایند و میشوند و چه زیادند کارهایی که آسان مینمایند ولی مشکلها میافتد و انجام نمیشوند. امید دارم که در هر حال، خداوند را بندگی کنم.
و ای دوست من که وبلاگم را دنبال میکنی. من کافر شدم. کافر به تمام آنهایی که دم از دموکراسی میزنند و در عمل تره برایمان خرد نمیکنند و ما را خوارمان میدارند.
و من مومن شدم. مومن به کسانی که دوستمان داشته و دارند؛ امثال حاج قاسمها.
دوستی خطاب به من گفت که چقدر سنتی فکر میکنم. طعنه میزد که در درستی افکار و راهت شک نکن!
و از این دوستان کم نیستند. ببین دوست من! من سنتیام. بگذار صاف و ساده و صادق باشم. به همین راحتی.
اگر دموکراسی اسم همان شیرهای است که بر سر ملل گوناگون میمالند تا بدوشندشان، من به آن دموکراسی باور ندارم.
اگر اصلاحطلبی همان است که در کتب کسانی نظیر مصطفی ملکیان آمده، من بخش بزرگی از آن را هم قبول ندارم.
و اگر روشنفکر ایرانی، کسی است که سرش تنها با چرخش به غرب منور شده و میشود و با نگاه به غرب امید در چشمش برق میزند و به خودمان که نگاه میکند برق حیات از چشمش میرود؛ اگر روشنفکر کسی است که مدام مینالد و بذر نومیدی در جامعه میپاشد، من روشنفکر هم نیستم*. من ترجیح میدهم با همان تفکر سنتی خودم دل خلایق را شاد کنم؛ حال عدهای را با خدمتی، و عدهای دیگر را با دستمایهی تمسخر شدن! به هر جال، تمسخر هم روش زندگی و شادی عدهایست. از من که چیزی کم نمیشود.
من ترجیح میدهم کژدار و مریز هم که شده، در حرکت باشم و اطرافیانم را به حرکت بکشانم. کاری که روشنفکرانی که من میشناسم نکردند و همان سنتیها بهتر از پسش برآمدند.
در این چهار ماه، سفر کردم. بلندترین سفر عمرم. سفری در درون. اما حاصل این سفر در درون، محمدی است که در بیرون هم انگار دیگر آن آدم سابق نیست. نه در فکر و در دغدغه، و نه در عمل.
الهی سینهای ده آتش افروز
در آن سینه دلی وان دل همه سوز
هر آن دل را که سوزی نیست، دل نیست
دل افسرده غیر از آب و گل نیست
دلم پر شعله گردان، سینه پردود
زبانم کن به گفتن آتش آلود
کرامت کن درونی درد پرورد
دلی در وی درون درد و برون درد
به سوزی ده کلامم را روایی
کز آن گرمی کند آتش گدایی
دلم را داغ عشقی بر جبین نه
زبانم را بیانی آتشین ده
سخن کز سوز دل تابی ندارد
چکد گر آب ازو، آبی ندارد
دلی افسرده دارم سخت بی نور
چراغی زو به غایت روشنی دور
بده گرمی دل افسردهام را
فروزان کن چراغ مردهام را
ندارد راه فکرم روشنایی
ز لطفت پرتویی دارم گدایی
اگر لطف تو نبود پرتو انداز
کجا فکر و کجا گنجینهٔ راز
ز گنج راز در هر کنج سینه
نهاده خازن تو سد دفینه
ولی لطف تو گر نبود، به سد رنج
پشیزی کس نیابد ز آنهمه گنج
چودر هر کنج، سد گنجینه داری
نمیخواهم که نومیدم گذاری
به راه این امید پیچ در پیچ
مرا لطف تو میباید، دگر هیچ
پ.ن. * امیدوارم کلامم آلوده به مغالطات نظیر مغالطهی پهلوان پنبه و دیگر کلیگوییها نشده باشد. روشنفکرانی که من میشناسم ممکن است با آنها که شما میشناسید متفاوت باشند. به هر حال، روشنفکر حساب نشدن برای من مسئلهی تلخی نیست. ضمناً منظورم از کتاب مصطفی ملکیان، کتاب «تقدیر ما، تدبیر ما»ی اوست.
از اون سالها که جلال آل احمد غرب زدگی رو نوشت خیلی گذشته، تلاش شریعتی و جلال برای بازگشت به گذشته و سنت گرایی جز به تاریکی و تحجر و عقب افتادگی به چیزی ختم نشد. با دوپاره کردن جهان که یک تفکر ساده انگارانه و دم دستی هست مخالفم ولی اگر شرق حکومت اعدام و سلب آزادی ایران است و یا حکومت عقب افتاده افغانستان که دختر بچه ها نمی توانند در آن درس بخوانند من به غرب زدگی خود افتخار میکنم و برای آزادی و رفاه و شعوری که که آنها دارند و ما نداریم سر تعظیم فرود می آورم.
سلام بر آقا فواد گرامی.
خیلی چیز منسجمی به ذهنم نیومد که در پاسخ بنویسم. اگر بعدا چیزی به ذهنم اومد خواهم نوشت انشاءالله. فعلاََ جسته گریخته چیزهایی مینویسم.
کتاب غربزدگی مرحوم آل احمد رو در خانه دارم، اما نخوندمش. چند ماه پیش تورقی کردم و دیدم اولویتم نیست بخونم. در مورد مرحوم شریعتی: بعضی از کتبش رو حدود هشت سال پیش خوندم، ولی علاقهمند نبودم بیشتر بخونم. نمیدونم نوشتههای کدوم کتابش مد نظر شماست.
در مورد غربزدگی چند نکته اضافه کنم:
۱- غربزدگی گسترده منعکس در افکار و کلام امثال آقایان صادق زیباکلام رو نمیپسندم. به نظر من، ایشون تمایل دارند همه پیشرفتهای غرب رو به دموکراسی و آزادی بیان و …نسبت بدن، اما یک متغیر مهم رو عمداََ یا سهواََ نادیده میگیرند: نقش ظلم و استعمار و به کارگیری اموال و نیروی کار مفت بردهداری در پیشرفت مادی غرب رو. نقش ثروتی که مال مردم دیگری بوده و خونهایی که به ناحق ریخته شده رو. کاری که الان هم به نظر من کماکان در جریانه، منتها متدش عوض شده. بعضی سیاسیون غرب، اساتید ظاهرسازی در امر انساندوستیاند. اما دم خروس گهگاه بیرون میزنه.
بلایی که حضرات در چند سده گذشته بر سر مردم آسیا و آفریقا آوردند بیپاسخ و عقوبت نمیمونه. همیشه در بر روی یک پاشنه نخواهد چرخید. منتها در تاریخ ممکنه دهها سال طول بکشه که وضعیت عوض بشه. من احتمال میدم که در دهه پیش رو معادلات زیادی به هم بخوره.
۲- من میتونم تمایز و تفرقی بین مردم غرب و سیاسیونشون قائل بشم. درسته که حرف از دموکراسی در میان هست، اما سیاسیون باید طبق قوانین خاصی بازی کنند. زیر میز نمیتونند بزنند و هر کسی رو به هرجایی نمیرسونند. منافع حضراتی حتماََ باید در نظر گرفته بشه. خدای نکرده خاطر عدهای سرمایهدار نباید مکدر بشه.
بسیاری از مردم عادی ساکن کشورهای اروپایی و آمریکا، من جمله بعضی دوستان غیرایرانی خودم رو آدمهای عادی مثل خودمون میبینم که میخوان زندگیشون رو بکنند.
۳- برای زحماتی که دانشمندان غرب، مثل پاستور و ماری کوری و ادیسون و فورد و …، کشیدند،همانند زحمات دانشمندان خطهی خودمون نظیر دکتر بهاروند و …، احترام قائلم.
در مقابل، طبیعتا احترامی برای سیاسیونی مثل ترامپ، بایدن و … قائل نیستم.
۴- سیاستهای جمهوری اسلامی و طالبان در بعضی نقاط اشتراک و در بعضی نقاط تفاوت دارند. از نقاط تفاوتشون در حق تحصیل دختران هست. در اعدامهای اخیر ایران امثال جوان مشهدی و کرج، حرفهای غرضورزانهای که اپوزیسیون ج.ا. میگن رو قابل قبول نمیبینم.
در مورد قصاص اعدام به طور کلی، نظر خاصی ندارم. بسته به قرائت از دین، اعدام میتونه مفید باشه و بسته به قرائتی دیگر، میتونه در زمانهی فعلی مفید نباشه. رد پایی از تفاوت این قرائتها رو میشه در کتاب 《دیانت و عقلانیت》 مرحوم رضا بابایی و صحبتهای آیتالله خمینی دنبال کرد.
۵- در مورد آزادی بیان چیزهایی در ذهنم هست، ولی اونها هم منسجم نیست. پس فعلاََ بیخیال نوشتنش میشم.
امید و خشم رو همزمان تو این نوشته میبینم.
آرزو میکنم اولی رو هیچوقت از دست ندی.
موفق باشی:)
سلام. ممنون از آرزوی خوبت.
موفق باشی.