ادبفکرنوشته

منِ بی سانسور

آیا نویسنده نباید خود را سانسور کند؟

به نام پروردگار

سه سال پیش و تقریباً در همین روزها، یعنی احتمالاً در حدود اواخر اردیبهشت ۹۷، در وبلاگ سابقم از تغییراتی که برای وبلاگ در نظر گرفته بودم صحبت کردم. من پیش از آن تاریخ اسم کامل خود را بر سردر وبلاگ نزده بودم و غیر از حمید کسی نمی‌دانست که من وبلاگ دارم. اما در آن روز خاص، یکی از تصمیماتم این بود که اسم کاملم را بنویسم. در همان موقع مزیت و عیب این کار را مد نظر داشتم: در مورد مزیتش اینطور نوشته بودم که «اگر تاکنون با نام کامل نوشته بودم از ترس آبرو هم که شده تعدادی از پست‌های ضعیف پیشین را نمی‌نوشتم». به بیان دیگر، فکر می‌کردم و می‌کنم که آوردن نام کامل و مشخصات نویسنده او را به این می‌کشاند که مسئولیت بیشتری را قبول کند. الان یادم نیست که در مورد عیب آن کار نوشته بودم یا فقط آن را از ذهنم عبور دادم: محدودیت. آوردن نام کامل از دید من هم مسئولیت می‌آورد و هم محدودیت. دیگر نمی‌توانستم خودم را از حدی بیشتر افشا کنم. اصلاً گویا ایرانی جماعت از خودافشایی می‌ترسد. من هم یک ایرانی جماعتم. از آن استثناهای خیلی نادر مثل جلال آل احمد در کتاب «سنگی بر گوری» هم نیستم که شجاعانه می‌ایستند و از زندگی و افکار خوشایند یا ناخوشایند خودشان، بی‌ترس از قضاوت دیگران، حرف می‌زنند. من چنین نیستم. راست حسینی‌اش را بگویم: اگر روزی اشتباهی کردم و گندی بالا آوردم یا غیره، من نه شجاعتش را دارم که در اینجا یا جایی دیگر برای عموم از آن اشتباه حرف بزنم و نه لزوماً این کار را درست می‌دانم که پته‌ام را روی آب بریزم. اصلاً از گندکاری و اشتباه و کار ناهنجار هم که بگذریم، من آنقدر شجاعت ندارم که اگر روزی عاشق شدم بیایم در وبلاگم این را به مخاطبانم اعلام کنم. حداقل الان چنین نیستم. برای همین هم هست که، خوب یا بد، اگر کسی اینجا را می‌خواند تصویری کاریکاتوری از من می‌بیند. تنها بخشی از من در این وبلاگ است. بخشی از من هم پیش دوستانم است. بخشی دیگر هم نزد خانواده‌ است. بخش دیگر هم سر کار است. و تو دیگر تا آخرش را برو تا بیشتر روده‌درازی نکنم. 

در سال ۹۷، بیشتر ذهن من روی اسم کامل داشتن یا نداشتن بر سردر وبلاگ و مزایا و معایب آن متمرکز بود. اما بعد از گذشت سه سال، به نتایج دیگری هم رسیدم. اینکه حتی اگر اسمم هم بر سردر وبلاگ نباشد نباید هر حرفی را بزنم. منظورم از هر حرف چیست؟ حرف‌های شیطانی: حرف‌هایی که دیگران را ناامید می‌کند

من مخاطبان زیادی ندارم. چه در وبلاگ و چه در زندگی عادی. درون‌گرا هستم. شاید هم بیش از آنکه درون‌گرا باشم فکر می‌کنم هستم. می‌دانم صفتی در میان صفات خوب و ناخوب وجود دارد که خودم آن را درست نمی‌شناسم و آن این است که حرف‌هایم بر تعدادی از مخاطبانم زیادی اثر می‌گذارد؛ بیش از حدی که باید. و جالبیش اینکه خیلی از این حرف‌ها را هم که می‌زنم خودم بعداً اصلاً به خاطر نمی‌آورم. حال علت این موثر بودن چیست را نمی‌دانم. لحن کلامم هست؟ طرز نوشتنم است؟ هرچه باشد، انگار تبعات حرف‌های صواب و ناصواب من گاهی خیلی زیاد است. یک مثال بیاورم و بحث را جمع کنم: من معمولاً در واتس‌اپ و استاتوس آن فعال‌تر از هر شبکه‌ی اجتماعی دیگر هستم. حدود هفت هشت ماه پیش حالم بد بود. بدِ بد. مجموعه‌ای از استاتوس‌ها گذاشتم که در آن ناامیدی خودم را نسبت به بعضی چیزها ابراز کرده بودم. پشیمان هم شدم. شاید حتی خودم زود آن استاتوس‌ها را از دسترس خارج کردم. یادم نیست. اما هم از مخاطبانم پیام دریافت کردم و هم بعضی‌شان به من حضوری گفتند که حرف‌هایم آن‌ها را هم شدیداً ناامید کرده بود. چند هفته پیش یکی‌ از همین دوستان من را دید و به من گفت «وقتی تو با این همه موفقیت و … به ناامیدی میفتی و دم از نارضایتی می‌زنی که دیگر تکلیف ما معلوم است». در مورد همان استاتوس‌های کذایی صحبت می‌کرد. با اینکه خودم هم یادم نبود در آن استاتوس‌ها دقیقاً چه گفته بودم اما پس‌لرزه‌های آن استاتوس‌ها هنوز عده‌ای را ناکار می‌کرد. 

خیلی پشیمان شدم. به خودم گفتم «محمد؛ تو هر خری می‌خواهی باش. هرجور دلت می‌خواهد احساس ناامیدی کن. اما تو حق نداری رسانه‌ای باشی برای پراکندن بذر نومیدی در میان دوستانت. تو در برابر آنچه می‌گویی و می‌نویسی مسئولی، حتی وقتی شنونده تو را نمی‌شناسد و خواننده تصوری از اینکه اصلاً که و چه هستی ندارد. هر غلطی می‌خواهی بکنی بکن؛ هر گهی که می‌خواهی به زندگی خودت بزنی بزن، اما حق نداری زندگی بقیه را به گه بکشی.» 

من فهمیدم که وبلاگ‌‌نویسی بدون نام هم بدون سانسور نمی‌شود. حالا که اسم من بر سردر اینجا هست که دیگر تکلیف واضح‌تر است. بله؛ من هم می‌توانم در زندگی ناامید باشم. می‌توانم احساس نارضایتی کنم. اما من تاثیر ابراز این ناراحتی‌هایم را در چشمان بعضی از دوستانم دیده‌ام. بله. شجاعت خوب است. نترسیدن از قضاوت خوب است. اما خوبی اینها مطلق نیست. خوبی‌شان یک حدی دارد. یک جایی تو فقط بدون ترس از قضاوت از بعضی از خوب و بدهای زندگی‌ات می‌گویی، مثل بعضی از نویسنده‌ها. یک جایی تیشه بر ریشه‌ی امید، یعنی علت زنده بودن دیگران می‌زنی. آنجا دیگر هنر نیست که خودت را سانسور نکنی. آنجا دیگر همان‌جاست که باید برای عموم سانسور کنی و اگر قرار است سفره‌ی دلت را باز کنی با روان‌درمانگرت_ که مرضت را می‌فهمد_ چنین کنی و نه عامه‌ی مردم. 

اکنون که این متن را می‌نویسم نه خیلی خوشحالم و نه ناراحت. مثل اکثر وقت‌ها هستم: معمولی. ولی وقتی به آن استاتوس‌ها فکر می‌کنم باز هم بیشتر احساس پشیمانی می‌کنم. نمی‌خواهم دائماً پشیمان باشم. من در برابر آنچه می‌نویسم و می‌گویم مسئولم، پس اینجا در این وبلاگ خودسانسوری وجود دارد. 

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا