تیک تاک
پریشب که بچهها در حال گپ زدن با هم بودند، من توجهم به ساعت دیواری آویزان به ستون رستوران جلب شد. ساعت بزرگی بود، با عقربهی ثانیهشماری که به جای دادن صدای تیک تاک، آرام آرام و آهسته و پیوسته حرکت میکرد.
چشمم به صورتِ محمد افتاد. او هم ساکت بود و با کسی حرف نمیزد. شاید ذهنش درگیر بود و شاید خسته بود. به او گفتم: «من این ساعتها که عقربه ثانیهشمارشان آرام آرام حرکت میکنند را بیشتر دوست دارم.» و او گفت: «من بالعکس، به آن ساعتها که عقربهشان میجهد و تیک تاک میکند علاقهمندترم.»
گفتم: «علت اینکه ساعتهای در حرکتِ آهسته و پیوسته را بیشتر دوست دارم این است که واقعیترند. ما آدمها آمدیم و زمان را تکه تکه کردیم؛ زمان خود چیزی به هم پیوسته است و این ساعت ها زمان را واقعیتر به ما نشان میدهند.» گفت: «اما من ساعتهای در حرکت آرام را دوست ندارم. ساعتهایی که تیک تاک میکنند به من یادآوری میکنند که …» و کمی مکث کرد و گفتم: «بهتر یادآوری میکنند که زمان در حال حرکت است و عمر ما دارد کنتور میاندازد و از آن کم میشود؟» و گفت: «آره». ادامه داد: «اینکه امروز آخرین روز انجمن ادبی در سال ۹۷ بود، من را یاد آخرین انجمن ادبی سال پیش انداخت. احساس میکنم که وارد چرخهای شدهایم که مدام تکرار میشود. بهار، تابستان، پاییز و زمستان میآید و ما در یک لوپ افتادهایم.»
با هم بحث کردیم. گفتم: «قدیمها یا مردم ساعت نداشتند، یا ساعت شنی و آبی داشتند؛ این ساعتها هم آرام آرام حرکت میکردند، مطابق با واقعیت و آنچه در بیرون میگذرد.» ادامه دادم: «کسی به نام آقای طاهرزاده سخنرانی میکرد و میگفت قدیمها پدرها و پدربزرگهای ما این همه زمان را تکه تکه نکرده بودند. زندگیشان را میکردند و به کارشان هم میرسیدند. وقتی هم همسایه را دمِ در میدیدند ممکن بود یکی دو ساعت با هم حرف بزنند، اما هیچوقت نمیگفتند ما وقت نداریم، اما امروزه ما آمدهایم زمان را منقسم کردهایم، برای تکه تکه و ساعت به ساعت آن برنامه میریزیم، ولی همیشه میگوییم وقت نداریم.» و نتیجه گیری کردم، نتیجهگیریای که با نظر آقای طاهرزاده مطابق بود: «شاید زمان ما برکت ندارد.» محمد در جواب از پدرش گفت: «پدر من هفتاد و یک سالش است. او در روستایی با جمعیت چندصد نفره زندگی میکرد. هروقت او در مترو مینشیند، یا سوار آسانسور میشود از اینکه در گذشته چقدر همه چیز سخت بوده تعریف میکند. از اینکه همهچیز طور دیگری بوده و امروز همهچیز آسانتر شده. از این تعریف میکند که آنها فقط عید به عید برنج میخوردهاند و به صحرا میرفتهاند تا در برف کار کنند، وضعیتی که امروز دیگر چنین نیست. اما از طرف دیگر میگوید قدیمها این همه مشکلات وجود نداشت؛ این همه بیماری و …»
گقتگویمان من را بسیار به فکر واداشت؛ به فکر در موردِ اینکه چرا هرچه زمان را تقسیم کردیم، زمان کمتر آوردیم؟ چرا اصلاً محور همهچیز ما مردم شده برنامهریزی و ساعتها را تکه تکه کردن و با این حساب باز هم به کارهایمان نمیرسیم؟ و باز فکر کردم که آیا این منقسم کردن زمان، این تیک تاک وار کردن آن، ما انسانها را خوشبختتر کرده یا بدبختتر؟ و این فکر که ما الان خوشبختتر از انسانهای نسلهای پیش هستیم یا بدبختتر من را به یاد گفتگوهایم با حمیدرضا انداخت. گفتگوهایی که شاید اگر شلاقِ تیک تاک زمان مرا راهی دیار باقی نکند در موردشان بنویسم.