آن شبها که بسترمان بر خاک بود، نگاهمان بر افلاک بود.
سهم من و تو از حیات، دیدن ستارههای پرنور بود. نه نگاه من به ستاره از سهم تو میکاست، نه نگاه تو از سهم من. من و تو خوشبختیمان را سهیم بودیم.
زمانه عوض شد. عوض نشد؛ عوضش کردند.
عدهای وارد شدند. با کت و شلوار؛ با کروات، بی کروات. عدهای آمدند؛ با لباس دین، بی لباس دین.
دیگر بسترمان بر خاک نبود؛ معلق در افلاک بود.
آنها نگاههایمان را از آسمان بیانتها به پایین چرخاندند.
به ما وعدهی خوشبختی دادند.
تکههای زمین حاصلخیز را بین ما تقسیم کردند.
دیگر زمین مال من و تو نبود: یا نیمیاش مال من بود و نیمیاش مال تو و خوشبختیمان نصف نصف، تکه تکه بود. یا سهم تو بیشتر بود و من کمتر و حسرت من بیشتر؛ یا سهم من بیشتر بود و تو کمتر و حسرت تو بیشتر.
در این پرده از نمایش، دیوها یکی یکی وارد شدند. دیو حسد، دیو خودخواهی، دید بدگمانی و دیگر دیوان. نمایشگاه دیوان بر پا شد. آنها یکی یکی وارد میشدند.
دیگر حواسمان به ستارهها نبود. دیگر خوشبختی ما به بیکرانگی آسمان نبود.
ما سخت مشعول مرزبندی بودیم. با آجر. با سنگ. یا اگر نمیشد در ذهنمان یا نقشههایمان به طور فرضی. دیگر زندگی ما بدون مرزبندی نمیگذشت.
رفته رفته چهرههایمان در هم رفت.
لبخندهایمان بر لبها خشکید.
زمین حاصلخیزمان، «دشتی بیحاصل» شد.
دیگر چشمهایمان متوجه آسمان نبود. اگر هم گاهی؛ هر صدها روزی یکبار به اتفاق، دلمان هوس آسمان میکرد، آسمانی در کار نبود.
درون سرمان پر از دود بود؛ پر از هوا، پر از هوس، بدون هیچ خیالی از ستارهها. بالای سرمان هم پر از دود بود. دیگر ستاره چشمک نمیزد، یا اگر هم میزد، ما دیگر آن را نمیدیدیم.
ستاره نبود.
هوا نبود.
نفس نبود.
قفس بود.
همه جا قفس بود.
ما ماندیم از همه جا رانده.
از آسمان وامانده.
از شر زمین درمانده.
ما ماندیم؛ در انتظار شهابی که در آسمان ظهور و چشمهایمان را دوباره به آسمان متوجه کند.
دوباره مرع باغ ملکوتمان کند.
ما سالها میهمانی گرفتیم. غافل از اینکه میهمانانمان همه دیوند.
این دشت بیحاصل دیگر تاب میهمانیهای شکوهمندمان را ندارد. نه دیگر تاب تحمل ما را دارد و نه توان پذیرایی از میهمانانمان.
دیگر میهمانی بس است.
آسمان چشمانتظار ماست.
بیا دوباره به آسمان نگاه کنیم.
شاید در دیدگان اشکبارمان باز ستارهها پیدا شوند.
بیا دوباره به آسمان نگاه کنیم.