بسم الله الرّحمن الرّحیم
سلام.
خواستم این بار به معدود مخاطبانی که دارم سلام کنم. به کسانی که در این چند سال من را دنبال کردهاند.
به کسانی که گاهی حرفهایم را قبول داشتهاند و گاهی نه و گاهی نظری نداشتهاند و صرفاً در مورد نوشتههایم فکر کردهاند. سلامی کنم به مخاطبان خاموش وبلاگ.
و به کسانی که وقتی از پستهای من خوششان نیامده، باز دوست داشتهاند گهگاه مهمان اینجا باشند و گاهی محترمانه نظرشان را بنویسند. سال پیش، چند روزی پس از ۶ شهریور، سالروز تاسیس «هزار جلوه زندگی»، در این وبلاگ که آن را خانهی دنج خود میدانستم و به طور مستمر آن را بهروز نگاه میداشتم یادداشتی نوشتم. امسال اما، در همینجا که دیگر آن را خانهی دنج سال پیش خود نمیبینم، چند نکته به مناسبت شش سال وبلاگنویسی نسبتاً مستمر مینویسم:
نه نویسنده ثابت میماند و نه مخاطب پیش از این، در مورد تغییراتی که آدم در طول زمان در درون خود تجربه میکند و انعکاس آن در نوشتهها نوشته بودم*. به این فکر میکنم که همانطور که من وبلاگ مینویسم، احتمالاً عدهای با من همراه میشوند و عدهای هم از من دور میشوند. من ثابت نمیمانم. شخصیت من دگرگون میشود. خوانندهی اینجا هم ثابت نمیماند. او هم دگرگون میشود. نتیجهی این تغییرات متفاوت این است که من و خوانندهی اینجا مثل خطوطی ناصاف و غیرموازی، در نقاطی از زندگی با هم به اشتراک میرسیم و بعد از هم جدا میشویم. جدا میشویم و گاهی در فاصلهای نزدیک میمانیم و گاهی در فاصلهای دور. شاید بعدها دوباره به هم برسیم و شاید هم نه. گاهی سلایق نویسنده و خواننده را از هم جدا میکند که بر آن ایرادی نیست. گاهی مسائلی کلانتر از اختلاف سلایق بین نویسنده و خواننده فاصله میاندازد؛ مثل تغییر سبک تفکر نویسنده و خواننده. علیایحال، امیدوارم که هم من و هم خوانندگان اینجا عاقبتبخیر شویم.
دنیای حقیقی و دنیای مجازی وبلاگنویس با هم تفاوتهایی دارد. به این فکر میکنم که اصولی که بر اساسش سعی میکنم زندگی کنم، در دنیای بیرون و در وبلاگ تفاوت چندانی ندارند، اما نمود شخصیتی من در دنیای بیرون و وبلاگ خیلی شبیه هم نیست. برای من به شخصه در دنیای واقعی و روزمرهای که با آدمها سر و کله میزنم، حجم طنز و شوخی خیلی بیشتر است تا در اینجا. علتش را دقیق نمیدانم، اما نوشتن در وبلاگ من را به جدی بودن و جدی نوشتن بیشتر میکشاند و این برای خودم هم امر ناخوشایندی است. دومین مسئلهای که به آن میاندیشم این است که آنچه که در اینجا و بیشتر در جاهای دیگر مینویسم منسجمتر از گفتار من است. اکنون به این میاندیشم که خوب بود اگر قدرت تکلمم به قدرت نوشتارم نزدیکتر میشد، اما شاید چنین امری آنقدرها ساده نباشد.
رویکرد بهینه: حفظ تعادل بین ثبات در موضوع و مسائل روز؟ برایم سوال است که یک وبلاگنویس بهتر است چقدر به مسائل مورد علاقهاش بپردازد و چقدر به مسائل روز، نظیر مسائل سیاسی و اجتماعی. چیزی که اکنون به آن میاندیشم این است: سکوتی که از سر ندانستن باشد لزوماً چیز بدی نیست، اما سکوتی که از سر ترس از ریزش مخاطب و سرزنش عدهای قلیل باشد را صحیح نمیبینم. بدتر از آن موج سواری است؛ همراهی همیشگی با هر جریانی که پرهیاهوتر باشد. آیا موجسواری که بر موجسواریاش اصرار ورزد هیچوقت به ساحل میرسد؟
فعلاً این را نه به عنوان یک نکته، بلکه به عنوان سوالی بدون پاسخ در اینجا میگذارم.
وبلاگنویسی: هدف یا وسیله؟ به این فکر میکنم که وبلاگ شاید جایی برای بهتر شدن ما باشد. یادگیری منِ نویسنده. یادگیری مخاطب. و سوای یادگیری، اگر توفیقی باشد آدم بهتری شدن. طبیعتاً عشق و علاقه آدم را در وبلاگنویسی به پیش میبرد، اما ممکن است این علاقه در جایی کمرنگ و محو شود. اکنون که اینجا مینویسم، در میان تمام این سالها که نوشتم، کمترین اطمینان را به این دارم که به نوشتن در اینجا ادامه دهم یا خیر.
نویسندگی با یا بدون مشخصات پیش از این، بحث مسئولیتپذیری با نوشتن نام، که اگر اشتباه نکنم آقای شعبانعلی هم مطرح کرده بودند، را برجسته کرده بودم. اما اکنون به این میاندیشم که بودن نام گهگاهی بازدارنده است. چند روز پیش همخانهای من میگفت که چه خوب است تجربهی بودن در اینجا را بنویسیم، ولی بدون اسم. گفتم «چرا بدون اسم»؟ گفت «وقتی آدم با اسم مینویسد، نمیتواند هرآنچه در روز برایش اتفاق میافتد که گفتنش شاید به درد کسی بخورد را بنویسد. مثلاً آدم نمیتواند احساساتش را جار بزند، آن هم وقتی اسم و مشخصاتش برای همه کامل قابل دیدن است. اما اسم که نباشد دست آدم در نوشتن روزمرگیهایش بازتر است». به نظر من، خودم هم خیلی وقتها آنچه را که شاید میتوانستم بدون مشخصات با خیال راحتتر بنویسم، ناخودآگاه به دلایلی نظیر بودن نامم در اینجا ننوشتهام.
اکنون که این نوشته را به پایان میبرم، به این شش سال میاندیشم. به اینکه محمد بیست و سه سالهای که وبلاگنویسی را شروع کرد چقدر از محمد امروز دور است. چقدر اندیشهام، سبک زندگیام، و حتی تفریحاتم عوض شده. علایق روزمره، کتبی که میخوانم، شهر و کشوری که در آن زندگی میکنم، دوستها و دوستیهایم، و … با خود میپنداشتم آدم به سن بیست و چهار و بیست و پنج سالگی و همان حدود برسد دیگر عوض نمیشود. و اکنون میفهمم که اشتباه میکردم. شاید بخشی از شاکلهی شخصیتی انسان در نوجوانی شکل بگیرد و کمتر دچار تغییر شود، اما این سیب بارها چرخ میخورد تا به زمین برسد.
اکنون که میاندیشم آیا حرف جدیدی برای گفتن در اینجا دارم چیزی به ذهنم نرسید. شاید بعدها حرفی برای گفتن بیابم.
التماس دعا در ایام اربعین حسینی
یا حق
پ.ن. * تنها نویسندهها نیستند که ثمرات تغییرات خود را به صورت مستند به نظاره مینشینند. یک نقاش هم که تابلوهایش را به صورت مستند دارد شاید بهتر بتواند خود را در طول زمان ببیند. و یک فرد که خاطراتش را در دفتر شخصیاش مینویسد به همچنین.