

در میان کتابهای طولانی ای که دارم می خوانم، گفتم کتابی کوتاه بخوانم که کمتر ذهنم را درگیر کند و زودتر تمام شود. زودتر تمام شد ولی ذهنم درگیرتر شد.
از بین صد و ده مطلب کوتاهی که در این کتاب در مورد دکتر شهریاری از شاگردان، همکاران و همسر شهید نقل شده است، تعدادی از آنها بسیار برایم درخور توجه بود:
دکتر دانشجوها را عائلهی خودش میدانست. میگفت که پدر و مادرشان اینها را به ما سپردهاند. اگر مریض میشدند یا مشکل مالی پیدا میکردند، رسیدگی میکرد. حتی دانشجویان اساتید دیگر میآمدند و سئوالاتشان را از دکتر میپرسیدند. بعضی از شاگردانش اعتراض میکردند که چرا دانشجویان اساتید دیگر جلوی اتاق دکتر صف میایستند.
از همکاران شهید (۵۰)
اجازه میداد دانشجو اشتباه بکند. بعضاً فضایی ایجاد میکرد که دانشجو از او انتقاد کند یا سوال بپرسد و جسارت به دست بیاورد. اعتقاد داشت که ما باید اجازه بدهیم تا این بچهها اشتباه بکنند. میگفت مگر ما خودمان چه جوری یاد گرفتهایم. بگذار اینها هم اشتباه بکنند تا یاد بگیرند. این نکتهی آموزندهای بود. هیچوقت ندیدم دانشجویی بابت یک اظهار نظر علمی اشتباه، از دکتر سرزنشی شنیده باشد. اشتباه را یادآوری میکرد ولی هیچوقت تحقیر نمیکرد.
از همکاران شهید (۵۶)
رفتار دکتر با مادرش فوقالعاده خوب بود. معمولاً سر کلاس به تماسهایش جواب نمیداد، اما اگر مادرش تماس میگرفت جواب میداد و خیلی راحت با او ترکی صحبت میکرد. مادر دکتر تقریباً دو سال مریض بود. در این مدت اگر باید ایشان را به بیمارستان میبرد، دیگر جایی برای کارهای دیگر باقی نمیماند. یک روز قرار بود همراه دکتر و چند نفر دیگر با فرد مهمی ملاقات کنیم که کار مادرش پیش آمد. قبل از موعد ملاقات تماس گرفت و عذرخواهی کرد.
از شاگردان شهید (۳۸)
از دیگر اخلاق دکتر شهریاری که در کتاب مطرح شده این بوده که علاوه بر رابطهی خوب داشتن با مادرش، با همسر و فرزندانش هم رابطهای بسیار گرم و صمیمانه داشته است.
…معمولاً به ما توصیه میکرد اگر مشکلی پیدا کردیم، دو رکعت نماز بخوانیم و آن را به یکی از ائمه تقدیم کنیم. میگفت مطمئن باشید که کارتان راه میافتد. اعتقاد خاصی به این دو رکعت نماز داشت.
از کارمندان دانشگاه (بخشی از ۴۸)
یک شبی که با هم داشتیم کار میکردیم، به ایشان خبر دادند که فرزندشان بیمارستان است و اوضاعش وخیم است. همراهش به بیمارستان رفتم. اوضاع بهگونهای بود که من هم منقلب شده بودم، اما مجید در عین حال که کارهای بیمارستان را انجام میداد، آرامش عجیبی در چهرهاش بود. این برای من سوال شده بود. بعد از اینکه تقریباً مشکل رفع شد، از او پرسیدم که چه جوری میتوانی تحمل کنی؟! لبخندی زد و گفت:”اگر از زندگی غیر از این انتظار داشته باشی، اشتباه کردهای. زندگی همین است. همهاش امتحان و سختی است. خوشی هم دارد. نه اینکه همهی زندگی ناراحتی باشد، ولی باید سختیها و ناراحتیها را تحمل کرد.”
از همکاران شهید (۷۲)
در جای دیگر از کتاب نوشته شده که رفتار ایشان هنگام فوت همسر اولشان هم بسیار با طمانینه بوده است. یعنی این طمانینه در طول زندگی دکتر شهریاری نمود داشته و صبر و تحمل سختیها از عادات ایشان بوده نه صرفاً یک رفتار اتفاقی در یک موقعیت خاص.
و از دیگر ویژگیهای شخصیتی او این بوده که در یاد دادن آنچه میدانسته به بقیه بخیل نبوده و از این هراس نداشته که کسی دانشِ او را به کار بندد و از او جلو بزند.
از دیگر اخلاق جالب او این بوده که علیرغم اینکه در خرج کردن برای دیگران و کمک به بقیه- مثلاً در خرج کردن اموال شخصیاش برای تجهیز کردن دانشکده- دست و دلباز بوده، اما برای خودش تنها آنچه ضروری و واجب بوده میخریده و ریخت و پاش نمیکرده. در موردِ حقوق و پول هم حرف نمیزده، طوری که دکتر صالحی که آن موقع مسئول انرژی اتمی بوده سفارش کرده بوده که حقالزحمه دکتر شهریاری را فراموش نکنند.
چیز دیگری که بسیار به دلم نشست بخشی از صحبت دکتر در جلسهی استاد تمامیاش است. او در خلال تشکرهایش به خاطر مراسمی که برایش گرفته بودند گفته بود:
…دعای کمیل جملهای دارد که وقتی نشسته بودم به یادم آمد “کم من قبیحٍ سترته و کم من ثناءٍ جمیل لست اهلاً له نَشرتَه” خدایا من چقدر بدیهایی دارم که تو آنها را پوشاندی و چقدر خوبیهایی که من لایق آن نبودم و تو آن را نشر دادی. تو من را آنطور نشان دادی که دیگران در حق من ظن خوب ببرن….
بخشی از صفحه ۷۳
در جایی از کتاب خواندم که این صحبتش بسیار متفاوت و بزرگمنشانه بوده. اکثر افرادی که برایشان مراسم میگیرند می گویند که “لطف خدا بوده و حمایتهای فلان که من بدینجا رسیدم و …” ، اما دکتر بخشی از دعای کمیل را خوانده و گفته که من بدیهای زیادی هم دارم که خدا آنها را پوشانده و خوبیهایم را عیانتر کرده. اینکه کسی در مراسمی چنین حرفی بزند عجیب است.
به این فکر میکنم که این حرف دکتر که از دعای کمیل نقل قول کرده چقدر در مورد من صادق است. اگر دوستانم بدیهایم را میدانستند هیچگاه با من دوستی نمیکردند و از من گریزان بودند، اما خداوند خواسته که آنها خوبیهای اندکم را ببینند و بدانند و از بدیهایم آگاه نباشند… کم من قبیحٍ سترته و کم من ثناءٍ جمیل لست اهلاً له نَشرتَه…
پ.ن. عکس را از اینجا دانلود کردم.