خاطرات کودکی برای من مانند فیلمی تقطیع شده به نظر میرسند. شاید هم بهتر باشد آن خاطرات را شبیه نوار ویدئویی توصیف کنم که چند سانت آن سالم است و چند سانت دیگر آن مخدوش شده و دیگر قابل دیدن نیست؛ حال گاهی بخش عمدهی فیلم مخدوش است و گاهی بخش عمدهی آن سالم، اما به هر حال، هیچ فیلمی در ذهنم کاملِ کامل بازپخش نمیشود. شاید برای خیلیها زمانهای گذشته شبیه فیلمهای سیاه و سفید به نظر برسد؛ برای من هم خیلی وقتها این حس به وجود میآید که گذشتهی آدمهای قدیمی سیاه و سفید بوده است، اما گذشتهی خودم چنین نیست؛ اگرچه گذر زمان خاطرات گذشتهی من را تکه تکه کرده است، اما دستی به رنگها نگذاشته. تصاویر کودکی من رنگی هستند و حتی بوها هم در آن تصاویر به جا ماندهاند، مثل بوی نفتالن بین موکتها و خورشت سبزی و لباسهای مادربزرگم و بوی سیگاری که پدربزرگم سالها میکشید.
این روزها، روزی از روزهای کودکی، از همان روزها که بیش از شش هفت سال نداشتم، به خاطرم میآید. گذر زمان علت اینکه چرا آن روز صبح پدر و مادرم نبودند و اینکه چه فصلی از سال بود را با خود شسته و برده، اما صبح بودن و آفتابی بودن آن روز را در ذهنم باقی گذاشته. به هر حال، یادم میآید در آن صبح آفتابی که گویا مادربزرگم هم در آن اطراف نبود، پدربزرگ پدریام، که به او «آقاجون» میگفتیم، من را با خود از اتاق کوچکش که پنجرهای قدی رو به حیاط داشت با خود به پشت اتاق که در آن هال قرار داشت برد. سپس او با دستهایش شروع به کاویدن کمد دیواری کوچک آنجا کرد. حاصل گشتنهای او بیرون آمدن رادیوی نارنجی کوچکش از کمد بود. او رادیو کوچک را در دستهای کوچک من گذاشت. برق چشمهایش را موقع بخشیدن آن رادیو به من به خاطر دارم، اما حرفهایی که به من زد را نه. به هر حال، داستان هرچه بود، در پایان روز من رادیویی نارنجی، کوچک و سالم که خیلی احساس نیازی به آن نمیکردم را با خود به خانه بردم و او، در پایان آن روز دیگر رادیویی نداشت.
سالها از آن قضیه گذشت. پدربزرگ من روز به روز نحیفتر شد. سالهای زیادی از آن صبح آفتابی نگذشته بود که کمکم بیماری آلزایمر به سراغش آمد. روزها میگذشت و زمان حال در ذهن او محوتر و محوتر میشد. دیگر کم کم آشنایان فعلی، برای او در اکثر مواقع چندان آشنا نبودند، اما خاطرات گذشته در ذهنش کماکان حضور داشتند، شاید همانقدر که پیش از بیماری وجود داشتند و شاید حتی بیشتر. فرزندان، همسر، پرستار و دوستان فعلی او دیگر چهرههای چندان آشنایی برای او نبودند، اما خاطرات کودکی او در یزد در ذهنش جولان میدادند. البته این وضع هم مدتی بیش نپایید. همه چیز رو به افول گذاشت و بیماری، در یک روز گرم شهریور او را راهی دیار دیگر کرد.
روزی که آقاجان فوت کرد، من هنوز سنی نداشتم، برای همین خانواده ترجیح دادند که به مراسم تشییع جنازه او نروم. آنها تصمیم گرفتند که من و برادرم به مدت یکی دو روز به خانهی خالهام برویم. من آن موقع از آنکه به خانهی خالهام میرفتیم خوشحالتر بودم تا از رفتن پدربزرگم ناراحت. برای کودکان مرگ هم بازیچه است و رفتنهای همیشگی چندان فرقی با قایم شدنهای قایمباشک ندارد.
و باز هم سالها گذشت. من در تمام آن سالها، چیزهای کهنهی بسیاری را دور ریختم. کتابها، قلمها، سیدیها، و بسیاری چیزهای دیگر، اما کماکان یک چیز برایم باقی ماند: رادیوی نارنجی کوچکی که هنوز با آن همه کهنگی کار میکرد ولی من نیازی به آن نداشتم.
همین چند سال پیش بود که پدرم دید که این رادیو، هنوز در میان وسایل من است. او به من در مورد این گفت که آقاجان چقدر به این رادیو علاقه داشته است و ساعات زیادی را صرف شنیدن اخبار از این رادیو میکرده است.
این روزها من به رادیو نارنجی کوچک زیاد فکر میکنم و به آقاجان که آن را به من هدیه داد. او میتوانست رادیو را وقتی به منِ کودکِ شش هفت ساله بدهد که دیگر کار نمیکرد، اما وقتی آن را به من داد که هنوز کارایی داشت. او میتوانست آن رادیو را تا آخر عمرش پیش خود نگه دارد و بعدها از طریقی آن رادیو به من برسد، اما این کار را نکرد و در هنگامی که اختیارش را داشت آن را به من سپرد. او میتوانست وقتی رادیو را به من دهد که دیگر علاقهای به شنیدن اخبار نداشت، اما چنین نکرد.
برای کودکی که از بخشیدن و هدیه دادن چیزی نمیفهمید و فقط آنچه در خاطرش ماند برق چشم پدربزرگ در هنگام بخشیدن رادیو بود رادیوی نارنجی کوچک چندان معنای خاصی نداشت، اما برای مردی بیست و شش هفت ساله که اکنون در مورد کودکیاش فکر میکند، این کار پرمعنی بود.
اکنون سالها از آن روزی که آقاجان رادیوی نارنجی کوچک را به من داد میگذرد. امروز نه آقاجان باقی مانده و نه خانهاش و نه دیگر متعلقاتش. تنها چیزی که از او باقی مانده رادیوی نارنجی کوچکی است که عتیقه شده و در کمد من مانده؛ رادیویی که شاید روزی هم من از داشتنش بگذرم.
نوشته شده در ۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۹
۲۵ رمضان ۱۴۴۲
اصفهان، ایران.
بسیار جالب و خواندنی بود.
از شما دعوت میکنم به وبلاگ من هم نظری بیندازید. گویی ما خاطرات مشابهی داریم:
http://myradio.blogfa.com
با سپاس
حسین خبازان