اوایل سال بود. سال نو شده بود، اما وضعیت نو نبود. همان وضعیت زهوار در رفتهی سابق بود و تازه این ماجرا بود.
شیفت سربازی بودم. دو خانم به داخل داروخانه هجوم آوردند. آنقدر داد زدند که پیش از آن چنین حجم از داد و بیداد را نشنیده بودم. سر چه چیزی؟ سر اینکه یکی از آن دو خانم که پزشک بود نسخهای روی یک برگه معمولی درب و داغان و زشت نوشته بود و در میان داروهایی که همه نسخه لازم داشتند، مهر زده بود. سپس آن را به خواهرش سپرده بود که بیاید و دارو را تهیه کند. ابتدا همکارم مهر دکتر را ندیده بود و گفته بود اینها را باید پزشک بنویسد و بعد مهر را دید. بعد همکار دیگرم دیده بود که یک سری از اقلام آن را اصلاً نداریم و نسخه را پس داده بود. خانمها برگشتند با ادعای اینکه همکارم برگه را به طرف صورت آن خواهر آن دکتر پرت کرده. در حالی که اصلاً چنین نبود.
حال بعد از یک ساعت آن دو مثل شیر به داخل داروخانه حمله کردند و شروع کردن به نعره کشیدن. برای من چنین چیزی آنقدر غیرمنتظره بود که میخکوب شدم و هیچ نگفتم. در حالی که در آن موقعیت طبیعی بود که خشمگین شوم و بعد یا خشمم را فرو خورم یا اینکه هر دو نفر را از داروخانه با کمک حراست بیرون کنم. اما من خشمگین نشدم. سست شدم. سپس بدون توجه به آنها شروع به نسخه رد کردن برای بیماران دیگر کردم، در حالی که آن دو هنوز داد و بیداد میکردند. من در سکون بودم.
آن روز گذشت، اما معده درد شدیدی گرفتم که حدود یک ماه با من همراه بود. همین الان هم که آن روز را به خاطر آوردم سردرد گرفتم و با درد این مطلب را مینویسم.
به مراسم خاکسپاری آن جوان رفتم. شوهرخواهر دوست نزدیکم که بر اثر کرونا فوت کرده بود. سهمگین بود. دردناک. داغش آب دریا را بخار میکرد. به پدر دوستم و پدر آن جوان برای عرض تسلیت نزدیک شدم. در چشمهای پدر آن جوان اشک بود. در نگاه پدر دوستم اندوه بود. کسی گفت «شما هرچه در توان داشتید انجام دادید و کوتاهی نکردید. این دیگر خواست خدا بود که این جوان فوت کند». پدر جوان با دست اشکهایش را پاک کرد، اما جزع فزع نکرد. آن دو پدر هم ساکن بودند.
سه سال پیش پدر دوست صمیمی دیگرم فوت کرد. آن روز برای سمینار در شهر تهران بودم. به او پیامک دادم که چرا به فلان کلاس نیامدی؟ گفت پدرم به رحمت خدا رفته و باید به ملایر روم. ادبیاتش، لحن حرف زدنش و همه چیز گواه این بود که او مراحل انکار، خشم و … را نگذرانده. مستقیماً وارد پذیرش شده. وقتی حرف میزد و میزند میفهمی که در پس ذهنش این است که پدرش جای دوری نرفته است. مرگ حق است، حتی اگر برای پدر خودش باشد. او هم ساکن بود.
به امام هفتم شیعیان لقب کاظم دادهاند. میگویند کظم غیظ میکرده.
عدهای به او تهمت ناروا میزنند که سالم نبوده که خشمگین میشده.
دارم رمانی در مورد پیامبر عزیزمان میخوانم. نویسنده مینویسد وقتی پیامبر عصبانی میشده، پشت و روی دست خود را نگاه میکرده. خشم را احساس میکرده، اما آن را کنترل میکرده.
فرق است میان سکون با سکون. آن سکونِ من، سکونی منفعلانه بود. سکونی از جنس تکذیب. سکونی از جنس نادیده گرفتن. سکون آن دو پدر و سکون دوستم از جنس دیگری بود. سکون امام موسی کاظم از جنس اعلای سکون است. سکون من از جنس این بود که من نمیخواهم ببینم، پس وجود ندارد. این خشم فروخورده، من را داغان کرد. پس آیا باید با لگد آن دو نفر را از داروخانه بیرون میکردم؟ نه. اما اگر سالمتر میبودم، خشمم را لمس میکردم و نشانههای آن را در جسمم میدیدم: نشانههایی نظیر گرم شدن کف دستان، بالا رفتن تعداد ضربان قلب و … و بعد تصمیم میگرفتم آن خشم را بیرون نریزم. نه اینکه اصلاً آن خشم را حس نکنم و بغداً با معدهدرد بفهمم خشمگین بودهام. اصلاً اینکه امام کاظم و پیامبر و دیگر ائمه کظم غیظ میکردهاند اوج سلامت و انسانیت است. اینکه ببینی خشمگین هستی یعنی سالم هستی و اینکه با وجود دیدن خشم ضربه نزنی یعنی اینکه واقعاً انسانی؛ واقعاً والایی. در مراتب بعدی هم غم آن دو پدر و دوستم را به خاطر میآورم. اینکه میدانی غمگینی؛ میدانی سوگواری؛ میدانی کسی را در دنیا از دست دادهای که دیگر به دست نخواهی آورد، اما تن به قضای الهی میدهی شاهکار است. اینکه تو غمت را، سوگت را، انکار نکنی ولی بیش از حد بیتابی نکنی و به زمین و زمان فحش ندهی و آرام باشی انسانی است. بین این دو سکون فرسنگها فاصله است. بین آنها تغییری بنیادین وجود دارد. تغییری که در یک طیف صورت میگیرد، از سکون به حالتی، و از حالتی به حالتی دیگر، تا اینکه به ساکن روان شدن برسیم. این روند را فرشته میرکاظمی در کتاب «ساکن روان» بیشتر توضیح داده است. ساکن روان شدنی که فرشته میرکاظمی بر اساس آن نام کتابش را انتخاب کرده و در دو بیت از ابیات مولوی ذکرش رفته:
وه چه بیرنگ و بینشان که منم
کس نداند مرا چنان که منم
کی شود این روان من ساکن
این چنین ساکن روان که منم