بسم الله الرحمن الرحیم
به تازگی کتابی خواندم به نام «ساکنِ روان» از نویسندهای ایرانی به نام فرشته میرهاشمی. کتاب را یک بار که با دوستم محسن به شهر کتاب رفته بودم خریدم. محسن داشت میان کتابها پرسه میزد که کتابی از نشر بینش نو برداشت و به من نشان داد و گفت: «این احتمالاً برات خوبه». شاید علت اینکه او این کتاب را برای من مناسب دانست زیرعنوان این کتاب بود: «تجربه رهایی بر اساس متد سدونا». کتاب را خریدم و دو سه هفته پیش شروع به خواندنش کردم و دو سه روز پیش هم به اتمامش رساندم.
عنوان این کتاب از ابیات معروفی از شاعر شهیرمان مولوی وام گرفته شده است:
وه چه بیرنگ و بینشان که منم
کس نداند مرا چنان که منم
کی شود این روان من ساکن
این چنین ساکن روان که منم
حرف حساب این کتاب این بود که اگرچه تو خود را با افکار و احساساتت معرفی میکنی و میگویی من چنین میاندیشم و چنان احساس میکنم، تو نه احساساتت هستی و نه افکارت. تو وقتی به شهود میرسی که بفهمی که هستی، فارغ از هر فکر و هر احساسی.پس با این روش و این تمرینها این افکار و احساسات را_ چه منفی باشند و چه حتی مثبت_ از خود جدا کن تا به شهود برسی. این حرفِ حساب برای من خیلی سنگین بود و در عین حال خیلی متحولکننده.
گاهی وقتها دوستانم به من گفتهاند که چقدر متفاوت فکر میکنی و من را به خاطر این مسئله ستودهاند. و گاهی هم شده که من تحریک شدهام که بگویم که من همان افکارم هستم (البته آن بخشی از آنها که پذیرفتنی است). حال این کتاب دریچهای به رویم باز کرد که من این افکار را دارم؛ این احساسات را دارم، اما من اینها نیستم؛ من خودم هستم، بدون هیچ زیادی و کاستیای.
لمس این موضوع غریب بود. شاید برای من، لمسِ خودِ «بودن» شبیه لمس مرگ بود، لمس موقعیتی که باید تمام احساسات و افکارم را رها کنم تا خودِ خودم شوم. حال این که این احساس عجیبی که در زمان انجام تمارین کتاب به من دست میداد اسمش شهود است یا نه را نمیدانم، و حقیقت این است که بعید میدانم اسمش را بشود شهود گذاشت، اما به هر حال هرچه بود، احساس جدیدِ عجیبی بود که برای لحظاتی هم که شده زیستن در حال را برایم میسر کرد.
پ.ن. خواندن این کتاب را به همه توصیه نمیکنم. اگر روی یک موضوعی قفل میکنید و مرتب به آن وسواسوار فکر میکنید این کتاب برایتان شاید خوب باشد. اگرنه، لزومی به خواندن کتاب نیست.
پ.ن.۲. عکس شاخص را از انتشارات بینش نو گرفتم.