-
بعضی وقتها پیش میآید که دو یا چند تا از دوستانم که تاکنون همدیگر را ندیدهاند یکدیگر را میبینند و شروع به ارتباط برقرار کردن با همدیگر میکنند و وقتی به صحبت در مورد نقطهی اشتراکشان تا آن لحظه، یعنی دوستی با من میرسند، حس میکنند که گویا هرکدامشان با محمدی متفاوت دوست هستند. محمدی که علی میشناسد با محمدی که محمدحسین یا آرش یا حمید یا دیگر دوستانم میشناسند میتواند فرقهای زیادی داشته باشد.…
-
بالاخره بعد یک ماه بدبختی و پشت میز خیاطی نشستن و کیف پول چرم خوشگل دوختن برای پولدارهای شهر، کارخونه حقوقمو داد. من هم رفتم با اون پولها کیف پول بخرم، البته نه از اون کیف پولها که پولدارها میخرند. رفتم این مغازه اما فایده نداشت. اون مغازه هم فایده نداشت. گشتم و گشتم، ولی هرچه گشتم دیدم کیف پول اونقدر گرونه که اگر بخرم پولی نمیمونه که بگذارم تو کیف پول. پس پولهامو مچاله…
-
من که میدونم…آخرش اون روزی که همهی ما ازش واهمه داریم میرسه. روزی که آدم فضاییها به سیارهی ما میآیند تا ما رو بخورند. البته نباید این قضیه باعث بشه ماها خدای ناکرده نگرش منفی به آدم فضاییها پیدا کنیم؛ بههرحال آدم فضاییها هم زن و بچه دارند و حتی اگر خودشون حاضر بشوند گرسنه بمونند دوست ندارند جلوی زن و بچهشون شرمنده بشوند، پس ناچار هستند که براشون غذا تامین کنند. به عبارت دیگر…