-
برای تو مینویسم محمد. برای تو که دیگر آدم سابق نیستی. اکنون برای تو مینویسم، اما میدانم که چند ماه بعد ممکن است دوباره به نامهام سر بزنی. یادت میآید که وقتی از اراک به اصفهان برمیگشتی چه رویاهایی در سر داشتی؟ یادت هست که در اراک که بودی_ اراکی که با وجود هر بدیش تو را با چهار تا آدم درست و حسابی آشنا و همکار کرد_ مدام فکر و ذکرت این بود که…
-
چه شده بود که از آخر شهریور سال ۹۸_ زمانی که آپاندیسم را عمل کردم_ تا اواسط آبان احساس آرامشی را تجربه کردم که دیگر برایم تکرار نشد؟ انگار با تمام وجود به پذیرش خود رسیده بودم. انگار همه غمها و نقصها سر جایشان بودند اما من آنها را به رسمیت شناخته بودم. یادم میآید آنقدر حالم خوب بود که در مسیر اصفهان-تهران تصمیم گرفتم هیچ کاری نکنم و تنها به آسمان پر ابر و…
-
روی سکوی سفت داروخانه نشسته است. نگاهش به روبرو خیره شده است. مادرش کنار ما میآید. از من در مورد آمپولی میپرسد که در آخر دیالیز میزنند تا لخته خون ایجاد نشود. اسم آمپول را میگوید. برایم ناآشنا است. اسمش را از دختر میپرسم. دختر جوان نام آمپولی که مادرش گفته را تکرار میکند؛ از همانجا، از روی سکو، به ملایمت. مادرش میگوید «چشمهایش نمیبیند». دختر سر جایش است. مادرش میگوید «ونوفر را یا در…