شب نوشت (۹۸)
هو الرفیق
امشب سراغ وبلاگ آمدم تا بنویسم، علیرغم اکثر روزهای چند ماه اخیر که وبلاگم را گاهی برای مدتی طولانی چک هم نمیکنم.
داشتم مسواک میزدم که از پنجره، نوری فلاش مانند دیدم. برق بود. صدای رعدش نیامد اما بعدش باد شروع کرد به وزیدن و باران به باریدن. پنجره باز بود. باد داشت از جا میکندش. عجب که این خانهی چوبی قدیمی و داغان را باد نمیبرد. پنجره را بستم. تلگرامم را باز کردم. پیامی را دیدم که اگرچه دیدنش را دور نمیدیدم، اما انتظار دریافتش در این موقعیت دشوار را نداشتم. باران هم که هنوز میآمد.
میدانی به چه فکر میکنم؟ به اینکه آنچه که داریم را در نظر نمیگیریم. خیلی چیزها را داریم. همدیگر را داریم. خانواده داریم. جایی برای احساس تعلق داریم. ریشه داریم. ولی میگوییم همهی اینها کشک. به درک. باید از این مملکت رفت و به ممالک از مابهتران رفت.
ریشه را بالاخره به یک نحوی میکنند و من هم کندم. کندم، نه به خاطر فرار، بلکه به خاطر اینکه جایی دیگر را هم تجربه کرده باشم و چیزی یاد بگیرم. اما مسئله این است: اصلاً این ریشه مگر در خاک اینجا فرو میرود؟ اصلاً جنس زمینش خاک است؟ انگار که سنگ است. بعد از چند ماه زیستن در اینجا، هنوز نمیدانم به چه چیز دل خوش کنم. کافهها را یک به یک آزمودهام. کتابخانه هم تا میشد رفتهام. هر کار دیگری که به ذهنم میرسد کردهام تا این ریشه کمی پا بگیرد و نگرفته. و در این حال، پیام دیگری دریافت میکنم که یکی از بندهایی که من را به حیات پیوند زده دیگر گسسته.
پیام دیگری از مادرم هم دریافت میکنم. پیامی مبنی بر اینکه کرونا دوباره شیوع پیدا کرده. هم در ایران و هم در اروپا. مواظب باشم که نگیرم. احساس نگرانی میکنم. برای خانوادهام. برای خودم. همسایهی جوانم اوایل که آمده بودم می گفت یک خانم در طبقهی پایین زندگی میکند. خانمی که وجود نداشت. فردی که فقط یک بار دیدیمش و بار بعد موقع اسبابکشی از خانه دیدیمش. به شوخی اسم اینجا را گذاشتهام «خانهی صمیمیت». طنز تلخی است. اگر بمیری هم کسی کاری ندارد. شاید فقط وقتی بوی لاشهات غیرقابل تحمل شد زنگ بزنند پلیس یا آتشنشانی یا هر زهر مار دیگر بیاید در اتاق را باز کند ببیند خودت در خانه نیستی و گوشتی کپک زده یا آنچه کپک زده لاشهی خود توست.
سیاهنمایی نکنم. اینطور نیست که همه چیز تیره و تار باشد. اما مهم است بفهمیم نور کجاست و این عالم نور خود را از کجا میگرفته و حال چه شده که اینقدر دستِ زندگی تهی شده. این چه سبک زندگی است که نه در ایران و نه در جاهای دیگر دنیا برای آدم زندگی نمیگذارد؟ این چه نگاهی است که آدمها را فقط زنده نگه میدارد؟
بگذرم. به این داشتم فکر میکردم: من اصلاً مال چه گروهی هستم؟ آیا اصلاً به جایی تعلق دارم؟ چند سالی با خود میپنداشتم که من عضوی از کانون فرهنگی و ادبی دانشگاهم. ولی عوض شدم. و کانون هم عوض شد. من عوض شدم، طوری که دیگر در خیلی از جمعهای پیشین نگنجیدم. کانون عوض شد. اعضای جدید آمدند. کهنههایی مثل ما رفتیم. جمعهای قبلی مثل کلاس دانشگاه که اصلاً به من احساس تعلق به یک گروه را نمیدادند. به این فکر میکنم که به جایی تعلق ندارم. در چارچوب خاصی نمیگنجم. بقیهاش را بعداً بگویم اگر حوصله و وقتی بود.
چشمهایم گرم خواب دارد میشود. تنم خسته است. ذهنم مشوش است. کماکان باران میبارد.