شب نوشت (۸۶)
بسم الله الرحمن الرحیم
احساسی دارم. احساس اینکه دیگر این خانه که روزگاری خانهی امن من بود، دیگر مال من نیست.
با این حال، باز به نوشتن ادامه میدهم؛ شاید که دوباره انگیزهام برای نوشتن برگردد.
شاید از عوامل کاسته شدن انگیزهام، خودسانسوری شدیدی باشد که اعمال میکنم. و متاسفانه این خودسانسوری محدود به وبلاگ نیست. علایقم، افکارم، احساساتم و … را از جمع نه چندان کوچکی از کسانی که میشناسم پوشیده نگاه میدارم، چرا که با گفتن اندکی از افکارم، برایم دادگاه تفتیش عقاید میگذارند، همان افراد که سالها دم از دموکراسی و آزادی بیان میزدند. متاسفانه، گسترهی این امر محدود به سیاست_ که من خودم را در آن صاحب نظر نمیدانم_ نیست. کافی است سخنی بر خلاف میلشان بزنم، مثلاً در زمینهای اخلاقی، تا دادگاههای قرون وسطی را جلوی چشمم بیاورند.
به سه سال پیش میاندیشم. در این روزها منتظر اعزام به اراک بودم. چقدر استرس داشتم. و چه عجیب گذشت. تجربهی سربازی من، تنها تجربهی دورهای سختی کشیدن نبود. منِ قبل از سربازی با من بعد از آن فرق میکرد. گاهی میگویند سربازی آدم را مرد میکند. نمیدانم چنین میکند یا نه. فقط میدانم که سربازی من را عوض کرد، طوری که گمانش را نمیکردم.
تجربههایی که در این روزهای بهاری اصفهان کسب میکنم، شاید دیگر تکرار نشوند. یکی از بچهها، پیش از عید، میخواست مرگ را برایمان ترسیم کند. گفت هریک از ما کاری که خیلی دوست داریم انجام دهیم را روی کاغذ بنویسیم و کاغذ را تا کنیم و به او بدهیم. کاغذها را گرفت و روی هم گذاشت و پاره کرد. گفت «مرگ یعنی به پایان رسیدن همهی آن کارها». هیچ کس نگفت روی کاغذ چه نوشته. اما من روی آن کاغذ، قدم زدن در چهارباغ اصفهان را نوشته بودم، کاری که دهها بار انجامش دادهام.
سالها پیش، زیاد پیش میآمد که در مورد زیستن در شهری مانند تهران، آن هم برای کسب موقعیتهای شغلی بهتر، فکر کنم و گهگاهی هم در راستای چنین هدفی اقدام کردم. اما در این چند ماه اخیر، زیاد دوست ندارم به شهری مثل تهران بروم. شاید تهران برای زندگی یک تهرانی مناسب باشد. شاید هم برای کسانی که دغدغهی رشد شغلی دارند به مراتب بهتر از اصفهان باشد. اما من در این مقطع از عمرم، زندگی در تهران را به مثابه زندگی در قفس میبینم، مشابه همان حسی که وقتی در اراک بودم داشتم.
فکر میکنم اکنون، با اینکه نسبتاً جوان هستم، تجربهی زندگی معمولی در شهری که دوست دارم را به پیشرفت شغلی ترجیح دهم. اکنون که برنامههای زندگیم به خواست پروردگار زیر و زبر شده و برنامهی زندگیم تغییری اساسی کرده، اما اگر وضعیت زندگیم همانطوری که بود میماند، احتمالاً به کسب موقعیتهای شغلی در تهران فکر نمیکردم. اصفهان، پول کمتری نصیب من میکند. از منظر شغلی هم من را در همین سطح فعلی یا کمی بالاتر نگه میدارد، اما بیشتر میگذارد که خودم باشم آن طوری که هستم.
خودم را همچون آجری از آجرهای نمای نقش جهان میبینم. احساس میکنم اصفهان بخشی از من است و من بخشی از اصفهانم و جدایی از اصفهان، برایم از مشکلترین کارهاست.
میگویند پدربزرگ من وقتی از یزد به اصفهان مهاجرت کرده، دلش تا دههها مشغول یزد بوده و با هر بار سفر به یزد، روحش تازه میشده. برای من اصفهان چنین حالی پیدا کرده. همکارانم در اراک میگفتند که وقتی به اصفهان میروم و برمیگردم، روحم طراوت خاصی پیدا میکند.