شب نوشت (۷۶)
به نام او
با بستن لینکدین، عملاً از همهی شبکههای اجتماعی بیرون آمدم. حدوداً هفتهای یک بار به گودریدز سر میزنم و دو سه ماهی یک بار به فیسبوک و دیگر هیچ. detoxification را تجربه میکنم. مدت این سمزدایی معلوم نیست.
برای من در سال ۱۴۰۱ تا دو ماه پیش، لینکدین تنها شبکهی اجتماعی بود که سودش بعضی اوقات به زیانش میچربید. تا دو ماه پیش، از دیدن آن همه پست علمی لذت میبردم. با اکتشافات جدید آشنا میشدم. بعضی وقتها مقالاتی به اشتراک گذاشته میشد که در حیطههای مورد علاقهی من نبود، اما نتایجشان بسیار شگفتانگیز بود. با آدمهایی آشنا شدم که از آشنا شدن با آنها بسیار لذت بردم.
در این دو ماه، گهگاهی بین دهها پست سیاسی، یک پست علمی هم میدیدم. و این چیزی نبود که من به دنبالش بودم. تا چشم کار میکرد پست سیاسی بود. آن هم با عمدتاً با شواهد ضعیف و حاوی توهین و تحقیر. من هم منفعل نماندم. چند بار حرفهایی زدم؛ حرفهایی که بیشتر مبتنی بر افکارم بود و نه بازنشر حرف دیگران. و خب، اعصابم به هم ریخت. در پایان این دو ماه، احساس burnout کردم. دیدم نمیشود.گفتم بس است دیگر. از آن بیرون آمدم.
در خانه هم اوضاع مساعد برایم نبود. یادم به حرف آقای شعبانعلی میافتد که یادم نیست کی و کجا خواندم. اینکه آدم تلاش میکند خانوادهاش قبولش داشته باشند و تاییدش کنند، ولی پارادوکس کار در اینجاست که خانواده معمولاً آخرین افرادی هستند که آدم را تایید میکنند.
در پنج شش هفتهی اول، تقریباً باری نبود که پیش خانواده بروم و تلویزیون لامذهب روشن نباشد. محتوا هم که حاجت به بیان نیست که چه بود. راست و دروغ به هم آمیخته با چاشنی تند اغراق. ذهنم مشغول شد. شروع به گشتن کردم. بیشتر سرچ کردم و خواندم. ذهنم دچار تلاطم شد چون یک حادثه بود و چندین روایت. هنوز هم همین است.
به تلاطمها فکر کردم. از تلاطمها نوشتم. کشتی ذهنم بارها در معرض واژگونی بود. موجی پس از موج میآمد. با خانواده صحبت کردم که بسش کنند. که لامذهب را کمی کمش کنند. که من را از زندگی انداختند. و کمی دوزش را کم کردند، البته فقط جلوی من.
ساعتها فکر کردم. در همین روزهایی که خیلیها میگویند «همه عصبانیاند» و «وقت برای فکر کردن نیست» فکر کردم. در روزهایی که میگفتند «وقت فکر کردن گذشته. اکنون تکلیف در میدان مشخص میشود»؛ در روزهایی که میگفتند «کار از گفتگو گذشته». در روزهایی که کسانی که دوستشان میداشتم گفتند «این سیل است. ما بدبخت شدیم. دیگر کاری نمیتوان کرد» فکر کردم.
شبی در هفتهی پیش، اسیر بیخوابی شدم. نه قهوه خورده بودم و نه ظهرش خوابیده بودم که بگویم اثر اینها بود. به هر حال، هرچه میکردم خوابم نمیبرد. کتاب جدیدی برداشتم تا خودم را به آن مشغول کنم؛ بلکه خوابم ببرد: «سقوط اصفهان به روایت کروسینسکی». در مورد عصری است که افغانها، شهرم اصفهان را محاصره کردند و مردم بسیاری را از دم تیغ گذراندند و حکومت را برای سالهایی در دست گرفتند. کتاب را شروع کردم، اما رویش تمرکز نداشتم. در عوض، ذهنم به همهی این سالها که تاکنون دیدهام و همهی آن سالهایی که در موردشان خوانده و شنیدهام ولی ندیدهام مشغول شد.
ساعت از سه گذشت. قید خواب را کلاً زدم. تا اذان صبح، به فکر کردن ادامه دادم. چیزهایی به ذهنم رسید که تاکنون به ذهنم نرسیده بود. جرقههایی در ذهنم خورد بیسابقه. خودم را قطرهای یافتم در اقیانوسی بیکران.
شاید روزی افکاری که آن شب به ذهنم رسید را بنویسم. شاید هم هیچگاه ننویسم. برای دو سه نفر از دوستان نزدیک، افکارم را گفتم. یکیشان میگفت «اینها که میگویی برایم تازه نیست، اما از زبان تو شنیدن تازه است». بعد میگفت آنچه میگویم شبیه یکی از چهرههای انقلاب است. او را نمیشناختم. اسمش را سرچ کردم و دیدم چهرهاش آشناست ولی هیچوقت بحثهایش را دنبال نکرده بودم.
در این دو سه ماه، روند عجیبی را طی کردم. چه در ذهن؛ چه در دنیای بیرون. برای منی که از سیاست میگریختم، این سوال ایجاد شد که چرا انقلاب ۵۷ صورت گرفت؟ چه شد؟ کجای کار در زمان محمدرضا میلنگید؟ چرا از بعد انقلاب، این همه تحت فشار بودهایم؟ و … و جرقهها در ذهنم زده شد.
احتمالاً نتایجی که به آنها رسیدم با تعدادی از دوستانم فرق میکند و احتمالاً این نتایج دستخوش تغییر خواهند شد، همانطوری که تاکنون بسیار تغییر کردهاند: من به خود انقلاب سال ۵۷ علاقهمند و در موردش کنجکاو شدم.
تا چند ماه پیش، وقتی عدهای از انقلاب تعریف میکردند و آرمانهایش را میگفتند، احساس ناخوشایندی داشتم. از شرایط حال میگفتم. از مردمی که فقیرند. از فریادهایی که خاموش میشوند. از ظلمهایی که انجام شده و میشود و … اما اکنون، ذهنم به طرف خود انقلاب ۵۷ رفته. به این فکر میکنم که ما در عالم چه کارهایم و داریم چه میکنیم؟ حرف غرب چیست؟ حرف انقلاب چیست؟ من اینجا چه کارهام؟ و …
همانطوری که در دو سه پست قبلتر هم گفتم، در پایان این روند دو سه ماهه، خودم را همراه معترضین فعلی در خیابانهای ایران نمیبینم. تا چندی پیش، همدلی و گفتگو را راه حل میدیدم. اما عدهای از معترضین، از دایرهی همدلی من خارج شدند.
در عوض، به روزهایی فکر میکنم که خودم آنها را ندیدهام. به آدمهایی فکر میکنم_ نظیر منتظری، خمینی، بهشتی، رجایی و …_ که سالها پیش از به دنیا آمدنم از دنیا رفتهاند. به آرمانهایی فکر میکنم که خیلیها در دهههای بعد از انقلاب، رویش پا گذاشتند و به لجنش کشیدند. و به این فکر میکنم که خیلی از آدمهای عادی جامعه در دنبال کردن آن آرمانها راه صحیحتری را رفتند تا بعضی از چهرههای شاخص کشور ما.
خلاصه، تمام این وقایعی که واقعاً رخ داد و جوسازیهایی که شکل گرفت و آدمهایی که کشته شدند ذهن من را به آن سالها که ندیدهام برد. و هنوز هم فکر میکنم.
و میبینم که با تمام وجود، ایران را دوست دارم. آرزویم این است که بتوانم روزی کاری مفید برای این ملت و این کشور انجام دهم. و من مانند کشورم، ایران، مرزی به دور خود میکشم: من راه گفتگو را با منتقدین باز میگذارم ولی با کسانی که کلام و دلشان با ایران نیست، نه.
به ایران و آیندهاش فکر میکنم و بدان امیدوارم. به سرمنشاء همهی نیکیها خدای متعال امیدوارم.
به امید خدا.
سلام محمد
برای فهمیدن انقلاب ۵۷ پیشنهاد میکنم ایران بین دو انقلاب و کودتا نوشته ی یرواند آبراهامیان رو بخونی . اگر هم خیلی عمیق تر میخوای بفهمی تاریخ مشروطه ایران نوشته احمد کسروی رو بخون .
سلام.
پیشنهادات جذابی اند. حتماً.
فقط یادم رفت بگم نسخه انگلیسی و اورجینالش رو بخون که سانسور شده نیست .
اتفاقاً من هم دیروز داشتم به این فکر می کردم که «تاریخ ایران نوین» رو که فارسیش رو خوندم انگار سانسور شده بود و اینها رو بهتره به انگلیسی بخونم.
چون کتاب تاریخی-سیاسی به انگلیسی تا حالا نخونده ام ممکنه چالش برانگیز باشه برام، ولی به هر حال استقبال می کنم.