شب نوشت (۶۵)
به نام او
همهچیز خواهد گذشت و همهمان خاک خواهیم شد.
روزهایی که نگرانشان بودیم به اتمام خواهند رسید و روزهایی خواهند آمد که ما دیگر در این میهمانی پر حادثه حضور نخواهیم داشت.
از نگاه ادیان ابراهیمی، به جهانی دیگر منتقل خواهیم شد و دار فانی را وداع گفته و به دار باقی سلام خواهیم کرد.
از نگاه غیر معتقدین به دنیای دیگر، هیچ و پوچ خواهیم شد؛ تهی، دایرهای که رویش خط موربی کشیده شده.
از نگاه پزشکان expire خواهیم شد. تاریخ مصرفمان خواهد گذشت. درست مثل یک بسته پفک.
هم خودمان به فراموشی سپرده خواهیم شد و هم همهی دغدغههایمان.
و این حرفها نه از بهر خزیدن به کنج عزلت و عرفان دروغین مشابه پس از عصر مغول_ که بیش از آنکه حاصل حقدوستی باشد ضماد دم دستی برای مالیدن به زخم بدبختی یک ملت بود_ است. نه. این حرفها صرفاً برای کمی آرام گرفتن و دوباره به جریان افتادن است.
از طرفی افسوس. افسوس از آنکه بعضی از کسانی که میگفتند «آخرت در پیش است» زندگیای برمیگزینند که انگار چنین آخرتی فقط برای مخاطبانشان در پیش است نه خودشان.
از طرفی خدای را سپاس که آخرتی در پیش است که شاید این همه زخم را درمان کند. باشد که آن روز ما رستگار باشیم.
امشب با دوستم در مورد موضوعی علمی کمی صحبت کردم. آنقدر دوست داشتم که حد نداشت. بسیار به هیجان آمدم. به او گفتم در UBC گروهی از محققین قرص انسولینی تولید کردهاند که جذب گوارشی عالیای داشته. غرق در لذت بودم.
همینطور، چند شب پیش که در میان قفسههای کتب کودک کتابفروشیای قدم میزدم، کتابی دیدم به اسم «چروکس کله غازی». بازش کردم و چند تا از نقاشیهایش را دیدم و خندیدم. خواستم بخرمش. دیدم هفتاد و پنج هزار تومان است. کتابی که شاید سی صفحه هم نبود گران به نظرم رسید. در نتیجه، برای اولین بار نشستم در خود کتابفروشی کتابی را خواندن؛ از ابتدا تا انتها. بیشترش نقاشی بود و کمی متن هم داشت. و چقدر لذت بردم. چقدر زیاد. تنها همان شب، از دنیا و غصههای این روزها کنده شدم و به دنیای دیگری پرت شدم.
امشب به دوستم گفتم که دوست دارم جمعی بود و من در مورد علایقم با آنها صحبت میکردم. مثلاً علاقهای که به داروسازی و علم دارم را به ندرت میتوانم با کسی در میان بگذارم. غیر یکی دو نفر از دوستانم کسی علاقه به بحث علمی ندارد. یکی از آن دوستان در آلمان شیمی دارویی میخواند و هر چند روز یک بار از هم خبر میگیریم که هریک چه چیز جدیدی یاد گرفتهایم. یکی دیگر در اصفهان است اما علایقش بیشتر به سمت روانشناسی رفته؛ با این حال گاهی با هم بحث علمی بالینی میکنیم. غیر از این دو نفر، تقریباً تلاش من برای گفتگوی علمی به هیچجا ختم نمیشود. نهایتش نصیحتی دریافت میکنم که «برو پول درآور و این چیزها به درد کسی نمیخورد».
یا مثلاً علاقهای که به کتب کودک یا نقاشی و خود کودکان دارم را هم به ندرت میتوانم با کسی به اشتراک بگذارم. گاهی که داروخانه خلوت است و بچهای میآید، او را دعوت به نقاشی میکنم. من یک نقاشی برای آنها میکشم و آنها هم برای من. گاهی با هم در مورد مدرسه صحبت میکنیم. حیف که این فرصتها هم کم پیش میآید. و چقدر همین دلخوشیهای کوچک برای من بزرگاند.
به این فکر کردم که چقدر متاسفم. چقدر متاسفم که من، منی که علوم انسانی را هم دوست دارم منتها از جنبهی علمی و تئوریکش و نه از جنبهی کثافتکاریهایی که در دنیا میبینم، ذهنم توسط سیاست و اخبار ننگینش آلوده شده و گاه احساس وظیفه میکنم که باید حرفی بزنم. علوم انسانی جذاباند، من جمله علوم سیاسی، اما چقدر برایم فکر کردن و حرف زدن از آنچه میگذرد دردناک است. و همواره سعی کردهام بپرهیزم از نوشتن مطالبی چون «یادداشت اول مهر»، چرا که احساس میکنم نوشتنش برایم شبیه ریش کردن یک زخم است، اما از طرفی از نوشتنش هم نمیتوانستم بگذرم. و چقدر احساس دوری میکنم. از هر دو طرف معامله. البته معامله که چه عرض کنم. از این دعوای خانوادگی پر زد و خوردی که همسایهها، که این دعوا قاعدتاً به آنها ربطی نباید داشته باشد، هم به تماشایش میایستند و برایش کف و سوت میزنند.
و به این فکر میکنم که حرفهایی که من دوست دارم بزنم و کارهایی که دوست دارم بکنم هنوز از جنس شبنوشت است. هنوز از جنس دلنوشته است. هنوز از جنس چند نقاشی و چند کلمه حرف علمی است. ولی وقتی دل و دماغی برایم نمیماند چه کنم؟ وقتی غمگینم و ذهنم آشفته شده چه کنم؟ وگرنه خودم که میدانم؛ ترجیح میدهم بیشتر وبلاگم شبیه سایت متیو گری گوبلر باشد و در آن کِرم و عنکبوت نقاشی کنم تا اینکه حرفی بزنم که در مورد نوشتنش احساس وظیفه کرده باشم ولی شوقی را در من زنده نکرده باشد.
امیدوارم روزی بتوانم در مرکزی علمی که شاغلین در آن واقعاً مشتاق علم باشند_ نه نظیر دانشگاهی که من تجربه کردم و خیلی از اساتیدش کارمند دولت بودند تا دانشمند_ یا در نهادی که به آموزش و پرورش کودکان میپردازد مشغول به کار شوم. اگرچه داروخانه برایم بد نبوده، اما احتمالاً جاهایی که ذکر کردم برای من بهتر خواهند بود.
برای من آزادیای که شعارش را سالها دادهاند و دادهایم یک معنای دیگر هم دارد: بتوانم در کشور خودم آزادانه خدمت کنم و کاری که فکر میکنم برای جامعه مفید است را در حد خودم انجام دهم، سوای اینکه چه عقیدهی سیاسی و حتی مذهبیای دارم. دلم میخواهد زندگی روزمرهام اینقدر تحت تاثیر سیاست قرار نگیرد. برای رسیدن به این آرزو، از اخبار و شبکههای اجتماعی چند سال فاصله گرفتم، اما وقتی اخبار در چهرهی مردم پیداست، دیگر چه میتوان کرد؟ وقتی اخبار را در تُن صدای پایین حزنآلود دوستانم میتوان شنید، دیگر چه میتوان کرد؟
در جایی خوانده بودم که آدمها بر سر هم فریاد میکشند، نه به دلیل فاصلهی فیزیکی، بلکه به این دلیل که قلبشان از هم فاصله گرفته است. در خانهای که این همه فریاد هست ولی گوش شنوایی نیست؛ در خانهای که هرکس میبینی یا با من است یا دشمن من، و نه دوستی با عقاید متفاوت؛ در خانهای که هرکه میبینی و در هر مقامی هست نسبت به چیزی معترض و در حال داد و فریاد است، چه آرامشی میماند برای پرداختن به آنچه واقعاً ارزش پرداختن دارد؟
باید فکر کنم. در مورد چه؟ در مورد اینها:
۱- چه کنم که به علایق و زندگیام برسم اما در مقابل آنچه به گوشم میرسد کر و منفعل نباشم؟
۲- چه کنم که به اطرافیان خود بیشتر کمک کنم و برای آنها ثبات روانی بیشتر فراهم آورم؟
۳- و اصلاً مسئولیت من چیست؟ من چقدر برای حرف زدن در مورد مسائلی که دوستشان ندارم مسئولم؟ و دانش و بینش من تا چه حد امکان گفتن سخنی که از نگفتنش بهتر است را به من میدهد؟
۴- تا چه حد شایسته است از موضوعات روز و از قیل و قالها فاصله بگیرم تا به چیزهایی بپردازم که در آنها خود را دارای صلاحیت بیشتر میبینم؟ و بعضی دیگر از این سوالها.
و باز ذهنم سراغ کتاب «چروکس کله غازی» و علوم میرود و به چیزهای دیگری که من را به قول Mihaly Csikszentmihalyi به flow یا غرقگی میبرد و من را از دنیا جدا میکند و اینکه چقدر دلم برای این چیزها تنگ میشود.
شب خوش.
سلام محمد عزیز.
متأسفانه من هم خیلی پایۀ بحث و تبادل نظر در مورد رشتهمون نیستم و گر نه دوست داشتم در این زمینه کمکی بکنم. 🙂
سوال اولی که مطرح کردی به شکل عجیبی دغدغۀ من هم هست. نه این که اصلا به مسائل مالی فکر نکنم ولی چون اولیههای زندگی من تامینه خیلی بهش فکر نمیکنم و در عوض دنبال پیدا کردن راههایی هستم که حالم رو بهتر میکنه. حالا فرض کن داری به این فکر میکنی که بعد از ظهر توی راه خونه کدوم پادکست npr رو گوش بدی یا شب کدوم فیلم کلاسیکو ببینی یا آخر هفته کجا بری ماهیگیری… توی این فکرایی که میبینی کارمندای ردهپایینتر دارن با همدیگه از اینکه چرا کارانهشون این ماه ۱۵۰ تومن کمتر شده صحبت میکنن یا از یه آشنا بشنوی که صاحبخونه ۲۰۰ میلیون تومن گذاشته روی پول پیش و اینا تصمیم گرفتن یه خونه توی حاشیۀ شهر اجاره کنن. شنیدن این مکالمات برای زهر مار شدن لذت اون برنامهها کافیه. به نظرم دغدغۀ لذت بردن از علایق شخصی با وجود سختی کشیدن اطرافیان دغدغۀ جدیدی نیست. شاید به همین دلیل بعضی از پادشاهان قدیمی هم مدتی از عیش و نوش فاصله میگرفتن، لباس ناشناس میپوشیدن و مدتی بین مردم زندگی میکردن. این روشها که میتونه الان بهشکل کمک مالی، حضور در اردوهای جهادی روستاها و غیره باشه، شاید فراتر از یه مسکّن لحظهای نباشن. من درمان قطعی برای این حس ناخوشایند سراغ ندارم.
سلام.
حقیقتاً خودم از نظر مالی نمی تونم بگم وضعیت پایداری دارم.
بیشتر سال های دهه سوم زندگی، که اکنون در آخرهاش هستم، رو صرف پژوهش و مطالعه کردم؛ یعنی کارهایی که حقیقتاً پولی ازشون عاید کسی نمیشه.
با این حال، دوست دارم باز هم به علایقم بپردازم.
ممنون از شما.