خویشتن پردازی

شب نوشت (۳۲)

بسم رب الحسین

این پست را می‌نویسم صرفاً جهت اینکه چیزی نوشته باشم. احساس کردم اگر امشب ننویسم ممکن است برای هفته‌ها چراغ اینجا خاموش بماند. یاد این بیت از حکیم نظامی افتادم:

«غافل منشین و ورقی میخراش

گر ننویسی قلمی میتراش»


دو هفته‌ای است که شروع کرده‌ام به فیلم دیدن. این از عجایب روزگار است. از سه چهار سال پیش به اینور به سختی پیش می‌آمد که خودم را راضی به دیدن فیلمی بکنم. هفته‌ی پیش فیلم «طعم گیلاس» مرحوم کیارستمی را دیدم. شاید برای بعضی آدم‌ها ملال‌آور باشد، اما برای من نبود. اینکه بگویم یکی از بهترین فیلم‌هایی است که دیده‌ام وافغی نیست، اما برای من از متوسط بالاتر بود. 


تمام شد. کارهای وزارت بهداشت را بعد از مراحل بوروکراتیک حدوداً سه ماهه به اتمام رساندم. دیگر نه تعهدی به نظام وظیفه دارم و نه به نهاد دانشگاه. از اکنون می‌توانم هر شغلی بخواهم داشته باشم و هر رشته‌ای بخواهم بخوانم و به بیشتر کشورهای دنیا سفر کنم. این آزادی خوبی است. در مجموع گرفتن کارت پایان‌خدمت، گواهی پایان طرح، و آزادسازی مدرک دانشگاه از ۱۱ آبان شروع شد و دیروز به اتمام رسید. حدود ۴ ماه ناقابل. 


هفته‌ی پیش برای کارهای وزارت بهداشت و مراسم هفته‌ی یکی از اقوام با خانواده به تهران رفتم. وقتی می‌خواستم سری به خیابان انقلاب بزنم تا برای دوستم کادوی دفاع بگیرم اسنپ از جلوی مرکز تحقیقات بیماری‌های گوارشی دانشگاه علوم پزشکی تهران رد شد. دیدن سردر آنجا من را تحت تاثیر قرار داد. یاد تمام نقشه‌هایی افتادم که برای خودم کشیدم و نقش برآب شدند. یاد آن صبح در سال ۹۸ و پیش از شیوع کرونا افتادم که از اتوبوس در ترمینال آرژانتین پیاده شدم در حالی که وقتی به نور چراغ‌های مرتفع ترمینال نگاه کردم دانه‌های برف به شکل گلوله‌های قرمز رنگ بر زمین می‌افتادند؛ شهدای یخی. صبحانه‌ای خوردم و یا علی. به سمت مرکز رفتم. در مورد گرفتن امریه مذاکراتی با استاد انجام دادم. و برگشتم. در راه به قم سر زدم. مصطفی آمد و من را به حرم و بعد به کافه برد. بعد هم آخر شب رهسپار اصفهان شدم. 

و به عقب‌تر برگشتم. به صبحی برفی دیگر در سال ۹۵ که برای یک مدرسه‌ی یک روزه بیوتکنولوژی دارویی و بازدید از سیناژن وارد دانشکده‌ی داروسازی تهران شدم. و به ظهرش فکر کردم که با اتوبوس به سیناژن رفتیم. و یادم افتاد که چقدر بعضی از دخترها و پسرهای دانشگاه تهران با هم راحت در اتوبوس صحبت می‌کردند؛ با اسم کوچک، انگار کل زندگی‌شان را با هم بوده‌اند. برای من این خیلی عجیب و غریب بود. با چنین جوی کمتر آشنا بودم. آن موقع چنین صمیمیتی را نه با دخترهای کلاسمان حس می‌کردم و نه با قریب همه‌ی پسرهای کلاس. و یاد مسیر برگشت افتادم که آقای دکتر قبادی هم با ما آمد و با او در مورد کار در سیناژن و تجربه‌ی سربازی‌اش در آنجا پرسیدم. و وقتی نزدیک دانشکده داروسازی در ۱۶ آذر رسیدیم دو سه تا از خانم‌های کلاسمان هم که آمده بودند به تئاتر رفتند و من که تنها پسر دانشگاه بودم که به آن مدرسه رفتم تنها مدتی در تهران پرسه زدم و اتوبوس گرفتم و راهی اصفهان شدم. 

و به عقب‌تر برگشتم. در صبح سردی دیگر که به سمینار IPSC رفتم. آن اولین و آخرین سمیناری بود که خودم روی خلاصه مقاله‌هایش وقت نگذاشتم و چکیده‌ی مقاله‌ها را از اساتید گرفتم. در حقیقت، من از قبول نشدن خلاصه‌ی مقاله‌ای که روزها برایش زحمت کشیده بودم و در سمینار شیراز پذیرفته نشد ناراحت بودم و آن دو چکیده که مال خودم نبود را به IPSC فرستادم. این یک پاسخ بود و نه یک اقدام. یادم می‌آید که پشیمان شدم. آن روزی که ارائه‌ی دومم را انجام دادم داور منطق مطالعه‌ی من را زیر سوال برد. من هم گفتم آن مطالعه را من انجام نداده‌ام و فقط برای تمرین ارائه‌ به سمینار رفته بودم. آخر کار، از عصبانیت و ناراحتی پوسترم را زود کندم و بخشی از آن پاره شد. دو تا از هم‌کلاسی‌های خانم که در سمینار حاضر بودند دیدند و از ناراحتی من غمگین شده بودند. من سرتیفیکیت همان ارائه‌ی دومم را اصلاً نگرفتم و پیگیری نکردم و هیچ‌گاه ارائه‌ی اولم را هم در رزومه‌ام نیاوردم. ترجیح دادم تمام رزومه‌ام نتایج زحمات خودم باشد. هنوز هم ترجیحم همین است. 

تهران برای من یادآور خاطرات خوش و تلخی است. معجونی از خاطرات است. از دوران دانشجویی به بعد تهران برایم یادآور تلاش بسیاری است که در همه‌ی این سال‌ها کردم. در دوران دانشجویی حدوداً سالی دو سه بار به تهران می‌آمدم، بیشتر برای سفرهای کوتاه جهت سمینار و کسب تجربه و کارگاه. تلاشی که ثمره‌اش تاکنون باتجربه‌تر شدن من بوده و نه چیزی بیشتر. چقدر شور و شوق داشتم. مثل ذرتی که در قابلمه پاپ‌کورن می‌شود و بالا و پایین می‌پرد در تکاپو بودم. اگر کسی از من بپرسد این موهایت که دارد آرام آرام تارهای سفید در میانشان ظاهر می‌شود را صرف چه کردی فقط می‌توانم بگویم صرف تجربه. همین. 

چهارشنبه سری به دانشگاه تهران هم زدم. بیشتر به قصد فضولی و تجدید خاطره. اما با بهانه‌ی دیدن یکی دو تا از اساتید. به دانشکده‌ی داروسازی داخل شدم که بارها به آن سر زده‌ام. همه‌جا خاموش بود. انگار دانشکده اموات بود و نه آدم‌های زنده. تنها منظره‌ی خوش دانشکده اتاق دکتر شمس اردکانی بود. پر از گل و گیاه و پرنده. خودش را نمی‌شناختم. فقط اتاقش را دیدم. بعد هم که سری به دانشکده‌ی بهداشت زدم، به شوق دیدن دکتر جدی تهرانی که گفتند نیست و شنبه‌ها می‌آید. 

از دانشگاه خارج شدم. به این فکر کردم که این مردگی که در دانشگاه حس می‌کنم مال این است که من حالم خوش نیست و این حال را روی هر دانشگاه یا نهادی می‌اندازم یا اینکه واقعاً اوضاع چنین است. احتمالاً حقیقت ملغمه‌ای از این دو باشد. 

سری به کتاب‌فروشی‌های محبوبم در خیابان انقلاب زدم. قهوه‌ی خوبی هم خوردم. فروشنده‌ی آخرین کتاب‌فروشی‌ای که به آن سر زدم مردی بود جوان که با صدای بلند شعری از کتاب «لام» حافظ ایمانی برای همکار خانمش می‌خواند. شعر را گوش دادم. جالب به نظر آمد. از فروشنده اسم کتاب را پرسیدم. به خانه‌ی داییم برگشتم. به ذهنم رسید با دوستم تماس بگیرم که ببینمش. دوستی که در روزهای اول دانشجویی یافتمش. چون آبی زلال بود. متاهل شد و بسیار مشغول. انتظاری هم ندارم که وقت داشته باشد. تماس نگرفتم. یادم به علی افتاد که ساکن تهران است و رزیدنت ارتودنسی است. زنگش زدم و دیدمش. بعد از مدت‌ها، این بار با دل امن. 


بالاخره یکی از دوستانم ۱۴ اسفند دفاع کرد و دیگر دوستم در ۱۵ اسفند. هر دو از ورودی‌های ۹۲ و هردو زخم خورده از دانشگاه. دومی بیشتر. خوشحالم که دفاع کردند. خوشحال. 


حال کلی من چگونه است؟ در نوسان. گاهی خلق و خوی افسرده می‌گیرم. اگر تجربه‌اش کرده باشی که می‌دانی از چه حرف می‌زنم. طوری حال آدم گرفته می‌شود که هیچ‌کاری دوست ندارد بکند. هیچ کار. اگر هم تجربه‌اش نکرده باشی نمی‌فهمی چه حالی است. ولی اصلاً کسی هست که این حال را تجربه نکرده باشد؟ 

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا