خویشتن پردازی

شب نوشت (۵۲)

به نام او

سه سال از فوت دائی مهدی گذشت. و هنوز رفتنش برایمان تازه است. چه روزهای تلخی بود. 

هنر وبلاگ‌نویس، و کلاً هر نویسنده‌ای، شاید در این باشد که یک چیز را بسط بدهد. یک شیرینی؛ یک تلخی یا هر تجربه‌ی دیگر را بگیرد و سفره‌اش را پهن کند و بگذارد روبروی مخاطب. اما شاید بهتر باشد در این مورد خیلی مانور ندهم. سه سال پیش پست‌هایی در این مورد نوشتم که هنوز فرصت نکرده‌ام که آنها را برگردانم. 


سه ماه از غیرفعال بودن اکانتم در اینستاگرام گذشت. معمولاً دو ماه نیستم و چند روزی فعال هستم. منتها این بار انگار انگیزه‌ی بازگشت به سراغم نیامده. 


به این فکر می‌کنم که شاید نوع نوشتنم را در وبلاگم کمی عوض کنم یا کمی تنوع بدهم. و به این فکر کردم که طرز نوشتنم در هرجا چقدر فرق می‌کند. و حتی طرز حرف زدنم هم فرق می‌کند. 

دو هفته‌ی پیش یکی از دوستانم را بعد از حدود دو سال و نیم دیدم. در طول دوران کرونا، همدیگر را ندیدیم. پسر خوبی است. درسش هم خوب بوده و هست. دارد دکتری مهندسی کامپیوتر می‌گیرد. خطاب به من گفت «وقتی می‌بینم در واتس‌اپ استاتوسی داری بی‌اختیار لبخندی بر لبم می‌آید. اینکه تو این نقاشی‌ها را می‌کشی جالب است چون آدم انتظار ندارد که کسی که اینقدر علاقه به علم دارد نقاشی‌های این شکلی بکشد». و منظورش از آن نقاشی‌ها، نقاشی‌های عمدتاً کودکانه‌ی من بود. 

مدتی این نقاشی‌ها را در اینستاگرام به اشتراک گذاشتم، اما نمی‌دانم چرا انگیزه‌ی کافی برای ادامه‌ی فعالیت در آنجا نداشتم. احتمال می‌دهم این قضیه ربطی به صرفِ نقاشی گذاشتن نداشته باشد و از اینکه در وقت‌هایی که فعال بودم معتادوار از اینستاگرام استفاده می‌کردم_ یعنی استفاده‌ی زیاد بدون هیچ‌گونه لذت_ و از اینکه خواه ناخواه کلی پست کاملاً بی‌ارتباط به هم به چشمم می‌خورد ناراضی بودم. شاید بگویی بشود برای این دو قضیه، اعتیاد و دیدن پست بی‌ربط، کاری کرد، اما من اگر آن دو قضیه را هم کنار بگذارم انگار دلم خیلی با بودن در اینستاگرام راضی نیست. و این را نمی‌توانم به شبکه‌های اجتماعی دیگر لزوماً تعمیم بدهم. 


در من تعارضی برای شناخته شدن و نشدن وجود دارد که هنوز حل نشده. اگر روزی بیکار شدم بد نیست رویش فکر کنم. مثلاً در اکثر جمع‌ها_ مذهبی، هنری، سیاسی، و …_ شرکت نمی‌کنم. نه در مجلس عروسی دوست دارم شرکت کنم و نه در مراسم عزا. معمولاً نه زیاد از مهمانی رفتن خوشم می‌آید و نه مهمانی دادن. هر دو حالت ذهنم را از مدت‌ها پیش درگیر می‌کند. در مقابل، با نام کامل خودم وبلاگ می‌نویسم. در بعضی شبکه‌های اجتماعی فعال هستم. و به یک انجمن ادبی هم می‌روم.

قبلاً اطرافیانم، مثلاً مادربزرگم، که به من گیر می‌دادند که چرا اینقدر اجتماع‌گریز هستم خودم را سرزنش می‌کردم، اما اکنون دیگر قبول کرده‌ام که من نزدیک به سی ساله همینجور هستم که هستم و اینکه کاملاً هم اجتماع‌گریز نیستم. منتها این الگوهای ترجیح یا عدم ترجیح به وارد شدن به جمعم را فاکتورهایی تعیین می‌کند که دقیق در موردشان نمی‌دانم. 


دوباره به موضوع بالا برگردم: شاید بد نباشد نقاشی‌هایم را بیشتر در وبلاگ بگذارم. البته این به ذهنم آمد که گاهی بر روی خودم هم برچسب می‌زنم که «آدم درست و حسابی که از این چیزها نمی‌کشد» و «در یک وبلاگ شخصی فردی حدوداً سی ساله کسی انتظار دیدن چنین چیزهایی را ندارد». ولی اگر برچسب نزنم و نقاشی‌هایم را بگذارم شاید بد نباشد. آزادانه‌تر عمل کنم تا ببینم چه پیش می‌آید. 

مدتی هم به این فکر کردم که داستان‌هایی که همینجوری به ذهنم می‌آید را در قالب پادکست در کست‌باکس بگذارم. داستان‌هایی که به ذهنم می‌آیند هم بیشتر شبیه داستان کودک هستند، اما به درد کودک هم نمی‌خورند! اینکه برای بزرگسال هم جذابند یا نیستند را نمی‌دانم. شاید بد نباشد این را هم بعد از این چند ماه فشرده امتحان کنم. 


خیلی وقت‌ها به نوشته‌ها یا نقاشی‌های خودم تردید دارم. مثلاً دیشب یک نقاشی کشیدم (که شاید در وبلاگ هم بگذارم) که در ابتدا با خودم گفتم اصلاً برای کس دیگری هم جذاب هست یا نه. برای همین با کلی تردید گفتم حالا در استاتوسم می‌گذارم ببینم چه می‌شود. این کار را کردم و بعد دیدم تعداد نسبتاً قابل توجهی از دوستانم آن را دوست داشتند. یکی از خانم‌های سال پایینی ما نوشته بود که نقاشی را در داروخانه دیده و با دیدن نقاشی بلندبلند خندیده. برای خودم عجیب بود که ایده‌ای که داشتم برای بقیه هم جذاب بوده است. 


و چیز جالب دیگر: استاتوسم را وسواس‌گونه تنظیم‌ کرده‌ام که هرکسی نتواند آنچه به اشتراک می‌گذارم را بخواند. علت این است که من الان که چک کردم دیدم ۶۴۱ کانتَکت دارم. و همین برایم خیلی عجیب است. ۶۴۱ نفر از عمدتاً از شهرهای مختلف ایران و تعداد خیلی کمتری از آدم‌ها از کشورهای مختلف که در جاهای مختلف با آنها آشنا شده‌ام. و جالب اینکه شاید اغراق نباشد اگر بگویم از ۵۴۱ نفر آنها هیچ خبری ندارم. 

و همین موضوع جالبی است برای فکر کردن برای من: چرا من که اینقدر دایره‌ی دوستان نزدیکم محدود است، که شامل سه چهار نفر در اصفهان و یک دوستم در تهران می‌شود، در طول این سال‌ها این همه با بقیه ارتباط گرفته‌ام. 


چند ساعت پیش به ازدواج هم فکر کردم و به اینکه فکر به آن هنوز من را مضطرب می‌کند. نمی‌دانم این اضطراب شدید از کجا ریشه می‌گیرد که با وجود تراپی رفتن و کتاب خواندن هنوز هم کامل برطرف نشده. 

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا