شب نوشت (۲۸)
همانطور که گفتم درگیر اصلاح مقالهای هستم که صدها ساعت رویش وقت گذاشتم.
از نظر من مقاله نوشتن بیش از اینکه یک امتیاز باشد یک مسئولیت سنگین است. به خصوص وقتی بحث به نوشتن مقالاتی مانند مرور نظاممند (systematic review) میرسد مسئولیت سنگینتر میشود. شما قرار است چیزی ارائه دهید که مورد استناد و تصمیمگیری شاغلین سلامت و بعضی گایدلاینها قرار گیرد. این بسیار مهم است که کار به خوبی و قوت انجام شده باشد تا بقیه نتیجهی اشتباهی از کار شما نگیرند. من عشق به چپانده شدن اسم یک نفر در مقاله (gift authorship) را دیگر درک نمیکنم. اینکه کسی عاشق این باشد که حتماً اسمش در مقالات این و آن ذکر شود برایم مسخره است. میدانم که برای عدهای نان و آب میشود، اما اگر آن مقاله که کسی اسم خودش را در آن میچپاند مقالهای بر اساس دادههای غلط و عددسازی باشد چه؟ آیا برای آن فرد مهم نیست که اعتبار علمیاش با آمدن اسمش در مقالاتی که اطلاعی از محتوایشان ندارد زیر سوال رود؟
اخیراً در لینکدین دیدم جوان دانشجویی تعداد زیادی مقاله دارد. شاید اگر چهار سال پیش بود به حالش غبطه میخوردم. اما امروز چنین حسی ندارم. به این فکر میکنم که ۱- زیاد مقاله دادن به معنای پژوهشگر ارزندهای بودن نیست. ۲- اگر آدم را از زندگی نرمال بیندازد اصلاً ارزشش را ندارد. ۳- بعضی از افرادی که بیش از حد مقاله دارند از راههایی خاص این مقالات را چاپ کردهاند. یاد ترم ششم خودم میافتم که در تکاپوی نوشتن مقاله بودم. در این حین با دانشجویی پزشکی آشنا شدم که یک رانت خاص داشت: هرکس که میخواست با یکی از اساتید بهنام دانشگاه کار کند، باید از طریق حضرت آقا آن کار را میکرد و باید اسم آن دانشجو هم در همهی آن مقالات میآمد. دوست من تاکید میکرد که بیا با او کار کنیم. من هم هرچه گفت زیر بارش نرفتم. گفتم با کسی که مفت مقاله میدهد و فقط از یک رابطه (سوء) استفاده میکند آبم در یک جو نمیرود. نهایتش هم اتفاق بدی نیفتاد. با او کار نکردیم و در عوض خدا برایمان خواست که با بهترین استاد پژوهشگر دانشگاهمان کار مشترک انجام دهیم.
سگی در کوچهمان داریم که گاهی من را دنبال میکند. وقتی دنبالم میآید به او میگویم «نیا». او هم به ظاهر گوش میکند. اما دوباره دنبالم راه میافتد. جالب این است که یک بار برایم فیلم بازی کرد: وقتی رویم به طرفش نبود مستقیم رد پای من را دنبال میکرد و وقتی به طرفش نگاه میکردم کج راه میرفت، گویی که اصلاً دنبال من نمیآمده. من قبلاً از سگها خیلی واهمه داشتم، اما دوست شدن با این سگ خیابانی به من کمک کرده که حس بهتری نسبت به سگها داشته باشم. با این حال هنوز با گربهها هم دوست هستم. اخلاق و منش خاصشان را دوست دارم. در کتاب «گربه راهنمای ما» بعضی از این اخلاق خاص مورد بحث (نه چندان جدی و عمیق) قرار گرفته.
گاهی در شبنوشتها مسائل تاریخی میگویم. محض دور هم بودن. در مورد سلطان محمود غزنوی یک مطالعهی مختصر داشته باشید بد نیست. پدرسوختهای برای خودش بوده. به اسم غزوه و جهاد با مشرکین، پدر هندیها را درمیآورده، اما احتمالاً همه و خودش میدانستند که آنچه که دنبالش بوده نه مسلمان شدن هندیها، بلکه به جیب زدن ثروتشان بوده است. از نتایج حملات زیاد او به هند هم میتوان به این اشاره کرد که جوانهای مملکت را از سر زمین کشاورزی جدا میکرده و برای جنگ میبرده. بعد از مدتی دیگر آنقدر کشت و کار کم شده بوده که قحطی آمده بوده و مردم را به نکبت انداخته بوده.
کلام را به درازا نکشانم: اگر حس کردید الان افتضاحترین دوران برای زیستن است و حکام جهان از این احمقتر، خودرایتر و بیکفایتتر نمیشوند، بگویید تا کمی از حفظ تاریخ بگویم. همانطور که گفتم اصلاً حوصله ندارم که بروم و منبع را چک کنم. در نتیجه ممکن است بین چهار تا حرفی که میزنم یکیشان هم غلط باشد. دیگر زیاد حساسیت به خرج نمیدهم. مسئولیت تحقیق دقیقتر مخاطب بر گردن من نیست. این حکایت از سلطان محمود هم که گفتم از کتاب «روزگاران» مرحوم زرینکوب یادم مانده بود. از درسهای دانشگاه که رستگاری حاصل نشد. تاریخ بخوانیم؛ شاید به رستگاری نزدیک شدیم.