شب نوشت (۱۰۸)_ داغ بر دل نشسته
بسم رب الشهداء
سیر پیش رفتن وقایع تند است و من در نوشتن کند.
دیگر فرصت نمیکنم چندان به وبلاگ سر بزنم و بنویسم.
امشب به بهانهی عروج رئیس جمهور و آقای عبداللهیان صفحه وبلاگ را باز کردم.
با آنکه به آقای رئیسی رای نداده بودم، او را دوست داشتم و دوست دارم. از آقای عبداللهیان هم خوشم میآمد. الحمدلله ذهن من در غل و زنجیر تفکراتی نظیر اینکه باید رئیس جمهور یا وزیر امور خارجه همچون یک native انگلیسی صحبت کند تا آدم حسابش کنم نیست. بذر استعمار که در ذهن عدهای میوه داده نتیجهاش این شده که نقد ۲۴ ساعته کنند که فلان وزیر خارجه مثل بلبل انگلیسی صحبت میکرد پس بهتر است و فلان یکی که انگلیسیاش روان نیست اصلاً آدم نیست. حاصلش میشود نقد کاپشن احمدینژاد. احمدینژاد اگر نقد-لازم بود آنچه نقدش را لازم میکرد بعضی حرفها و اعمالش بود و نه کاپشنش. این استعمار در ذهن من هم بود. سالها طول کشید که کمجان شود.
شهادت این عزیزان من را بسیار متاثر کرد. حجم فشاری که در و دیوار این شهر بر من وارد کرد در کلام نمیگنجد. فقط بنویسم که سه چهار ساعت بعد از قطعی شدن شهادت عزیزان، دیدم نمیشود در خانه بمانم. دیوارهایش من را میفشردند. رفتم در کافهای با دو تا از دوستان نشستم و صحبت کردیم. نمیشد در خانه ماند. نمیشد.
خواستم نامهای به آن عزیزان بنویسم. اما نایش را ندارم. اگرچه سراپا تقصیرم، اما همواره برایشان دعا میکردم که موفق شوند، چون تلاششان به چشم میآمد. حال دیگر ایشان امیدوارم من دربهدر را دعا کنند.
فردا صبح مراسم تدفین عزیزان است گویا. اگر توانستیم برایشان قرآن تلاوت کنیم و نماز وحشت بخوانیم. ان شاءالله که ما هم آنقدر خوب باشیم که برای ما هم بقیه قرآن و نماز بخوانند.